سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...اینجا شبیه عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

محمدحسین تجلی

    من نیز دوست داشتم بمانم...

 

شاید نامش برایت آشنا باشد , خیلی ها او را با دستنوشته هایش می شناسند . نوشته های عمیق و زیبایی که محال است آن را بشنوی و لحظه ای به فکر فرو نروی *محمدحسین تجلی*را می گویم . نمی دانم می شود او را در چند خط برایت خلاصه کرد یا نه ؟ ... نه ! نه ! نمی شود . محمدحسین بزرگتر از آن است که بشود او را در کلمات محدود کرد .
او خودش را در یکی از دستنوشته هایش خوب معرفی کرده است .
"
خواستن من ,خواستن حسین(ع) است . ناممان نیز حسین است , که حسین , تجلی بالاترین خواستن هاست ."
از استادی شنیدم که می گفت :
سالها پیش در منطقه کوشک , وقتی فرمانده , یادنامه شهید تجلی را آورد , با خواندن آن نوشته ها , احساس کردم روحم در حال پرواز است . با خودم فکر کردم , انگار محمدحسین فرشته ای بود که نازل شد تا پیام وحی را بار دیگر برای ما تداعی کند .
"
من نمی توانم شبهای پنج شنبه برای اولیای مکتبم گریه کنم , در روز مشخص و ساعتی مشخص و با قرار قبلی ... فقط گریه کردن ارزش ندارد , ارزش در گریه ای است که بعدش عمل باشد و من گریه ام را کرده ام و اینک نوبت دومی است "
لحظه ای چشمهایت را ببند و به این موضوع فکر کن «ابراهیم وار در راه خدا از همه چیز گذشتن» خانه و خانواده و کار و دانشگاه و ... به این فکر کن که اگر از تو بخواهند , همین امروز تمام آرزوها را و خواسته هایت را رها کنی و تنها به یک چیز برسی , و آن چیز آماده شدن برای شهادت است . چه عکس العملی نشان می دهی ؟ شاید با خودت فکر کنی در کمال اطمینان این کار را خواهی کرد , ولی من می گویم , انتخاب این راه آنقدرها هم که خیال می کنی راحت نیست . گذشتن از همه چیز و همه کس , گاهی اوقات محال است , حتی اگر بدانی به خدا خواهی رسید .
"
گفت : تو فکر می کنی درباره ات چه خواهند گفت ؟ جوانی که در بیست و چندمین بهار زندگی دار فانی را وداع گفت ؟"
"
گفتم : هرچه
بگویند برایم مهم نیست , اصلاً من کجا بیست و چند بهار عمر کرده ام ... من فقط یک بهار عمر کرده ام ... آری , بهار یک بار است و آن بهار زندگیست و بهار فصل رویش است ... و من در بهار خواهم رفت , ولی دوباره خواهم رویید , رویشی به بلندی سرو و به گستردگی ابر رویشی به رنگ سرخ"

نمی دانم تا حالا به این موضوع فکر کرده ای که خوشبختی با کمال فرق داشته باشد ؟
در فرهنگ محمدحسین چنین است , او خوشبختی را رها کرد تا به کمال برسد ."و اکنون باید انتخاب کرد ،خدا را یا خود را , پیوند را یا رهایی را , ماندن را یا رفتن را , خوشبختی را یا کمال را , لذت را یا مسئولیت را , زندگی برای زندگی را یا زندگی برای هدف را ... انتخاب خواهم کرد . خدا را و رهایی را و رفتن را و کمال را و مسئولیت را و زندگی برای هدف را .."
نمی خواهم خیال کنی محمدحسین موجودی است دست نیافتنی , نه ! او کسی بود از جنس خودت . روزی بدنیا آمد , جوان بود . آرزو داشت و حتی عاشق هم شد . اما وقتی به او گفتند: انتخاب کن، بهانه نیاورد , انتخاب کرد , انتخابی که او را به معشوقش برساند . "من نیز دوست داشتم بمانم و زندگی کنم , ولی از انحراف هراسان بودم و از منجلاب گریزان , از بازی دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر مرا می جوند و کوتاهتر می کنند , بیزارم ... آری ! دوست داشتم بیشتر بمانم و بیشتر بخوانم تا بهتر بمانم , ولی باقی راه را خدا تعیین می کند و من راضی ام "
محمدحسین می نویسد از تاریخ , از اینکه سوار بر بال ملائک تا قیامت سفر کرده است .
"
ای تاریخ بایست ! ای عمر بایست ! بایست و مرا تا خدا ببر"...
محمدحسین تمام این چیزها را می نویسد تا به ما بگوید :
"
من می خواهم بگویم , از روی پوچی و سرگردانی هجرت نکرده ام , بی گدار به آب نزده ام , این را می گویم تا آیندگان بدانند که روندگان بی جهت نرفتند , بی هدف نبوده اند ... مگر می شود , سوار بر بال ملائک فقط نزدیک را ببینند"
محمدحسین وقتی گفت انتخاب کرده ام شعار نبود , او همه چیز خود را داد و اکنون در افقی بالاتر نزد خدا آرام گرفته است . او چون ستاره ای درخشان در آسمان هدایت ایستاده است و نظاره گر ما وارثان خون می باشد
"
هان ای وارثان ! شهیدان به تکلیف خویش عمل کرده اند , صرف نظر از آینده ای که در پیش است رفتند و برای احقاق حق , مظلومانه خون دادند , در حالی که دائماً این جمله مد نظرشان بود : عجب دردی است از یکسو باید بمیریم تا شهید فردا شویم و از سوی دیگر بمانیم تا فردا شهید نشود "
محمدحسین در بیست و چهارمین بهار زندگی اش سرخ رویید و ساقه ای از وجودش را به ما بخشید اگر دوست داری او را بیابی , خیلی دور نیست , شاید در وجود خودت باشد , اگر بگردی پیدایش می کنی .
"
من سرخ روییدم و قبل از اینکه به زردی گرایم ساقه ای از سرخی وجودم را به آن که خواهد خواهم شد و او نیز سرخ خواهد رویید , شاید که او تو باشی"



 

   دستنوشته ها- نامه ها و خاطرات محمدحسین  در کتاب صرف خون جمع آوری شده است


شعر زیبای دوست بسیار عزیز و با احساسم:رویا باقری

    نظر

فوق العاده‏اس رویاجان! هنوز باور نمی کنم انقدر زود رشد کردی...انشاءا.. کتابت رو اینجا معرفی کنم.

اینم بگما چون خیلی ذوق زده شدم اینجا گذاشتمش تا از دست پست‏های بی روحم راحت بشید...

بگذار زمان روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار

مطرود  ز درگاه خداوند نباشد

 بگذار گناه هوس آدم و حوّا

بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش

این قصه همان قصه که گفتند نباشد

ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت

آن وعده ی نادیده که دادند نباشد

یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما

آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب،همان حس غریبی ست که دارم

وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست

در تک تک رگهای تو هرچند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...

زنجیر نگاه تو که پابند نباشد

...

وقتی که قرار است کنار تو نباشم

بگذار زمان روی زمین بند نباشد...

http://www.toolooemah.blogfa.com/طلوع ما


...

    نظر

وقتی شکست بغض تنهایی من

وابستگی ام را به تو باور کردم...

هنوز باور نمی کنم چه بحران هایی رو تو این تابستون از سر گذروندم...چه تابستون تلخی بود...اه اه...

دلم یه جای خلوت می‏خواد که از ته دل داد بزنم... این بغضی که ته گلومه داره خفه ام میکنه...


خدا که عینک ندارد!

این روزها به درستی این حرف بیشتر یقین پیدا کرده ام که:تاریخ تکرار می شود.

واقعا زندگی انسانها با وجود تمام تغییرات ظاهری یک چیز را دنبال می کند و بر سر آن کشمکش دارد: . دعوا بر سر حق و باطل. هر قرن تکرار قرنی دیگراست. منتها فقط نوع خاکریزها و سنگرها فرق کرده.

با خودم فکر می کردم که وظیفه من نوعی در این جنگ فکری و فرهنگی و اخلاقی که همه انسان ها به نحوی با آن امتحان شد ه اند چیه؟ اصلا مگر غیر این است که : کل یوم عاشورا...من در این روز عاشورای تاریخ جزو کدام دسته هستم؟ نکند یزدی باشم یا آن عده ای که سکوت کردند و بعدها پشیمان شدند. سهم من در این آشوبها و شایعه پراکنی ها برای -حداقل برای جامعه کوچک اطرافم- چقدر است؟ آیا من جزو انسان های بی فکر وساده ای هستم که هنوزحرفهای خودشان را درست نفهمیده اند و باور نکرده اند با اطمینان تمام برای دیگران تعریف می کنند و موضع می گیرند؟ من به نوبه خودم چقدر در بهم خوردن آرامش دیگران و ضربه زدن به انقلابی که واقعا با خون هزاران جوان همسن خودم به دست آمده تلاش می کنم؟ چقدر به گفته هایم ایمان دارم؟.و مهمتر از همه عکس العمل من در این موقعیت چگونه است؟

عقیده ی من این است ارزش واقعی آدم ها در این موقعیت ها شناخته می شود و خداوند هم برمبنای نیات ما و نحوه ی برخورد مان با این حوادث جایگاه مان را تعیین خواهد کرد.

دوست خوبم.

بیایید قبل از هرحرکت و موضعی در این موقعیت کمی هم به خودمون فکر کنیم... پیچ و خم های زندگی زیاده و امتحانهاش سخت. این وسط مواظب خودمون که امانت خدا هستیم باشیم

****

بقیه حرف های دل منو محمدحسین گفته، خیلی هم خوب گفته...دلم می خواد این بخش رو با دقت بخونید:

- من نیز دوست داشتم بمانم و زندگی کنم.ولی از انحراف هراسان بودم و از منجلاب گریزان...ای برخون شهیدان تکیه زده ها! آری برخون نشسته اید.اگر مخلصید مبادا سد خون را بشکنید...

آری فکر می کنید که احمقیم؟ فکر میکنید که ساده لوحیم؟باشد اینگونه فکر کنید. بسا که دیر نیست تا حساب پس دهیم.زود زود زود. اگر این را شما به من یاد دادید و خود عمل نکردید اشکالی نیست.رهبرم می فرمود"که بسا معلم اخلاق،که در انحراف باشد" و دیدید که عده ای شدند. مواظب باشید که شما نشوید...

برایم مهم نیست که مردم درباره من چه بگویند. بگذار هرکس مرا با عینک خود ببیند.ولی خدا که عینک ندارد!

اگر بگویند احساساتی بود بگذار بگویند. اصلا اگر احساس بد است. آری من احساساتی بوده ام...اگر بگویند فریب خورد، بگذار بگویند. بگذار تا آنها مواظب خود باشند...خلاصه اینکه حرف مردم را ملاک حرکتم نمی گیرم.گرچه عقلا محترمند...

***عجب دردیست از یک سو باید بمیریم،شهید فردا شویم و از سوی دیگر باید بمانیم تا فردا شهید نشود.

***آری نگران فرداییم،فردایی که بخاطر آن شهید می شویم.

"دانشجوی شهید محمدحسین تجلی" 

 


دلتنگم...

    نظر

هرچند این زمانه ...دلم تنگ است

امروز بی بهانه دلم تنگ است

.....من کوچه کوچه کوچه دلم تاریک

من خانه خانه خانه دلم تنگ ست

باران ترانه های لبم را شست

باران...لبم...ترانه.....دلم تنگ است

لبخند خاطرات مرا برگرد

برگرد کودکانه دلم تنگ است

دیروز یک نشانه ....دلم لرزید

امروز یک نشانه .....دلم تنگ است

سر را به شانه های که بسپارم؟

آه ای کدام شانه ! دلم تنگ است

 

مهربانا! خدایا!

 ببین که چقدر دلتنگ لحظه‏های با تو بودنم. دلتنگ لحظه‏های عاشقانه‏ات. دلتنگ دستهای مهربانی که دست دلم را بگیرد و آرامم کند. دلتنگ آرامش با تو بودنم. دلتنگ دلداری‏های تو...حال با اینهمه دلتنگی چه کنم؟ چگونه آرام گیرم با این دل پریشان؟

من که جز آستان مقدس تو جایی نمی‏شناسم. به دادم برس یا ارحم الراحمین. نگذار زیر بار امتحانی که از توانم خارج است، بشکنم. نگذار روحم در انجماد چه‏کنم‏ها بمیرد و دلم پژمرده شود...

می‏گویند تو خریدار دلهای شکسته هستی، خوب می‏دانی که دل شکسته‏ام. خسته‏ام. ناتوانم... دستم بگیر ای مهربانترین مهربان...

 

 


دوست داشتم مثل محمدحسین باشم...

    نظر

 

به نام توکه مهربانترینی

امروز بعد از مدت‌ها فرصتی پیش اومده تا برای کلبه‌ی کوچک و دوستان دنیای مجازی‌ام بنویسم. نمی‌دانم از کجا و چی بنویسم. فقط دلم می خواهد بنویسم. از خودم، از شما، از فکرهایی که دارم و چیزهایی که تا حالا نوشته‌ام.

تقریبا بیشتر از یک‌سال  می گذره  از زمانی که تصمیم گرفتم وبلاگ مستقلی داشته‌باشم و حرفهای دلم رو بنویسم. آن موقع‌ها تازه کتاب"صرف خون" چاپ شده بود. کتابی که حاوی خاطرات و دستنوشته‌های شهید محمدحسین تجلی(یکی از شهدای نویسنده شهرم) بود. اولین شهیدی که انتخاب شدم برای بازنویسی خاطراتش. چون اون‌‌روزها همه چیز من شده بود محمدحسین، تصمیم گرفتم وبلاگم رو با نام او شروع کنم و دلم می‌خواست تصور کنم که خودش وجود دارد. حتی نمی‌خواستم به این فکر کنم که من کجا و او کجا...! فقط می‌خواستم خودم را شبیه او کنم، حتی شده در حد یک اسم...(گاهی دلم برای اون روزها خیلی تنگ میشه)

روزها می‌گذشت و ارتباط من با دنیای مجازی در شرایط‌های مختلف کمتر و بیشتر می شد. اما هیچ وقت این بعد از زندگیم رو جدی نگرفتم، شاید برای اینکه بیش از حد سرم شلوغ بوده، شاید هم احساس نیاز نمی‌کردم یا خوب روش فکر نکرده ‌بودم. اما دلم می‌خواد بعد از این برنامه‌ریزی شده و جدی کار بکنم...امیدوارم بتونم...

بیشتر اوقات مهمتر از پست‌های خودم، دوستانی بودند که کم‌کم باهاشون آشنا می‌شدم، ارتباط با این دوستان و سر زدن به کلبه‌هایی که پر از کلمه بود و حرف دل برایم جذابیت بیشتری داشت. از اونجایی که دلم می‌خواست ارتباطم گسترده بشه، به خیلی‌ها خودم پیشنهاد دوستی می‌دادم. البته الان به این نتیجه رسیده‌ام که کار درستی نمی‌کردم و در این دنیا هم مثل دنیای واقعی بسیاری از افراد دوست نیستند و مشکل‌ساز می شوند اساسی.(به قول یکی از دوستان:اون موقع زمان جاهلیت بود!)

در این یک‌سالی که از تولد من در این دنیای مجازی می‌گذره، به این نتیجه ‌رسیده‌ام که آد‌م‌ها در اینجا خیلی زودتر بزرگ می‌شوند.

اینجا فرصت برای تعامل و گفتگو بیشتر و سالم‌تره و گستردتره. اما به شرطی که افراط نشه و مواظب خیلی از حرف‌هایی که می‌گیم باشیم.....

واما تصمیمم برای آینده...

ار اون ‌جایی که مدام با parsiblogمشکل پیدا می‌کنم، تصمیم دارم که آدرس وبم رو عوض کنم. که البته هنوز قطعی نیست. شاید تابستون این کار رو کردم شاید هم پشیمون شدم...

حرف زیاده اما دلم نمی‌خواد پستم طولانی بشه....

 

 


به یاد شاعر بزرگ همشهریم-استاد حسین منزوی

    نظر

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

.

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت

شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود

.

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

********************************

مصراع اول غزل زیر، تنها نوشته مزار منزوی است.

[شروع غزل]

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟

زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را

خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ

تا غزل‌‏های شما،ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را

همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید

در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود

عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!

من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام

با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم, مهربان سال‌‏های دور

رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟


..

    نظر

 

و خدایی که در این نزدیکی‌است...

به جای دفتر خاطرات روزانه‌ام می نویسم...

امروز یک جورهایی روز عجیبی بود، نه بهتر است بگویم روز بدی بود

آنقدر حالم بد بود که دلم می‌خواست نباشم، دلم می خواست هیچ وقت به دنیا نمی آمدم اصلن دلم هیچ چیز نمی‌خواست. حس بدی داشتم.انه!اصلن حس نداشتم. دنباله بهانه می گشتم تا های های بزنم زیر گریه.البته هنوز هم بغض‌هایم را گریه نکرده‌ام چیزی بیخ گلویم مانده که آزارم می‌دهد. دنبال فرصتم، منتظرم تا بقیه بخوابند...

امروز آنقدر بهم ریخته بودم که کفر می‌گفتم. همه چیز به نظرم بی معنی بود. زندگی، آدم‌ها، این دنیا، بهشت و جهنم. هنوز هم فکر می‌کنم بازیچه‌ای بیش نیستیم. بازیچه‌ی دست چه کسی نمی‌دانم! خودم،آدم‌ها و شاید هم خدا...

همه چیز از یک جمله شروع  شد. یک جمله‌ی نیم‌خطی از طرف کسی که باورش نمی‌کردم. جمله‌ای که خیلی چیزها را عوض کرد. البته نه! من هنوز هم عوض نشده‌ام، همانم که هستم. همانی که دلم نمی‌خواهد باشم...

امروز دوباره باور کردم که زندگی کردن سخت است، سخت تر از چیزی که تصورش را می‌کنیم، چرا که انسان بودن سخت است. همه اش فکر می‌کنم بی انصافی است که سهم انسان با اینهمه مشکلات ریز و درشت، با اینهمه سنگ‌هایی که به طرفش پرتاپ می‌شود، جهنم باشد. حتی اگر ناخواسته گناه کند...

نمی‌خواهم بگویم که کاش همه‌چیز خواب بود چون می‌دانم که واقعیت دارد...اما کاش واقعن همه چیز خواب بود: همه این دنیا، همه اتفاقات، همه....

کاملن دارم هذیان می‌گویم. این‌جور وقت‌ها حتی با دفترخاطراتم هم غریبی می‌کنم، چون حتی از من‌آینده هم می ترسم...

خسته‌ام خسته‌! نمی‌دانم مفهوم این کلمه را درک کرده‌ای یا نه!

چگونه شرح دهم عمق خستگی‌ها را

اشاره‌ای کنم، انگار کوه‌کن بودم

غریب بودم. گشتم غریب‌تر اما...


اینم داستان دعوت-همون برنده جایزه ادبی یوسف

    نظر

بنا به درخواست دوستانم

خوشحال میشم که نظرتون رو بدونم

دعوت

دختر چادرش را روی سر مرتب کرد و خیره شد به چهره ی پسرجوانی که روبرویش می خندید.

- سلام بابایی! خوبی؟ منم خوبم، خوب خوب...راستی! طه سلام رسوند. خیلی دلش می خواست با من بیاد تا باهم دعوتت کنیم، اما خودت که می دونی این روزا حسابی سرش شلوغه...

پیرمردی عصازنان، با قرآن و صندلی تاشو زیر بغل شمرده گام برمی داشت، نزدیک دختر شد و ایستاد.

- الّاه رحمت السین!

دختر نگاهی به او به کرد و چیزی نگفت. پیرمرد قرآن را از زیر بغل به دست گرفت.

- باجی! براش قرآن بخونم؟

- ممنون حاج آقا! خودم قرآن دارم.

پیرمرد چند قدم جلوتر آمد. - خب چه اشکال داره، منم بخونم، ثوابش بیشتره، مخصوصا امروز که جمعه اس!

دختر سر تکان داد. - نه ممنون.

پیرمرد قرآن را زیر بغل گرفت و از صف مزارها رد شد. رسید کنار جوانی که چند ردیف جلوتر روبروی مزاری چمباتمه زده بود، جوان با دیدن پیرمرد بلند شد و رفت. دختر که هنوز نگاهش روی حرکات پیرمرد بود، صدایش زد. نزدیکتر رفت و دویست تومانی را گرفت طرفش.- بفرما حاجی! یاسین بخونید...

پیرمرد پول را گرفت. - الّاه برکت وِرسین... خنده ای کرد و ادامه داد:- ولی باجی! این خیلی کمه، الان به این پفک نمکی هم نمی دن!

- مشکلی نیست، به قاعده همین پول هر سوره ای که می تونید بخونید.

پیرمرد همانجا در ردیف سی و هفتم نشست و شروع کرد به خواندن آیه الکرسی! دختر برگشت کنار بابایی. نگاه به آینه ی کوچک داخل اتاقک فلزی کرد که کنارش قرآن و شمعدان چیده شده بود:- حتما می دونی که امروز برای چی اینجام! مطمئنم که دیروز مامان همه چی رو بهت گفته...راستش این روزا بیشتر از همیشه جای خالی تونو حس می کنم، مخصوصا دیشب وقتی دیدم مامان دور از چشم من با عکس تون حرف می زنه و گریه می کنه دلم شکست، می دونم با رفتن من تنهاتر میشه، خیلی به محسن سپردم که هواشو داشته باشه...ولی راستش یکی هم باید هوای محسن رو داشته باشه، از وقتی رفته دانشگاه سربه هواتر شده، شبا دیر میاد، سر هر چی بهانه می گیره...

صدای پسر بچه ها را شنید که داد می زدند:- سو...سو

کلیدی از جیبش بیرون آورد و درقاب فلزی را باز کرد، قرآن جیبی را از طاقچه ی کوچک بالای آینه برداشت و در را بست. نشست کنار مزار، چشمانش را بست، دست کشید به لبه ی صفحات قرآن و صفحه ای را باز کرد. لبخند پخش شد توی صورتش، زمزمه کرد:- سوره ی طه!

 نگاه به قاب فلزی کرد و دوباره لبخند زد. شروع کرد به خواندن سوره ی طه. صدای پچ پچی شنید و سرش را بلند کرد، دختر و پسر جوانی ایستاده بودند کنار مزار همسایه و فاتحه می خواندند.

- برا ما هم دعا کنید.

 نرگس نگاهشان کرد و لبخند زد. جوان ها دست هم را گرفتند و لای مزارها گم شدند. در نقطه ای دورتر صدای لا اله الا الله به گوش می رسید، نرگس خم شد و از گوشه ی مزار نگاه کرد، نتوانست ببیند، بلند شد، جمعیتی سیاه پوش کنار سردخانه برای صف نماز آماده می شدند. آهی کشید و قرآن را بست. باد ملایمی پیچید لای مزارها و گرد و خاک را به هوا بلند کرد، بوی یاس در فضا پخش شد، بو کشید و سرش را به طرف دیوار بغلی چرخاند، قطعه ی فلزی لای پیچک و یاسی که از خانه ی بغلی به روی دیوار مزار سرازیر می شد، گم شده بود. با صدای قیژ موتوری نگاه دختر چرخید سمت پیاده رو. پشت سرش صدای پسر بچه ها را شنید.- تو امروز چقدر کاسب شدی؟

به پشت برگشت، دبه های آب توی دست شان لب پر می زد، پسر موفرفری دبه ها را گذاشت زمین، دست توی جیبش برد و مشتی اسکناس بیرون آورد. - به نظرم هزارتومن نشد. پسری که قد بلندتر بود دبه ها را توی دستش جابجا کرد و گفت:- بهت گفتم اینکاره نیستی...نه التماس می کنی، نه داد می زنی، نه هم بلدی مثل من چارتایی بداری. این را گفت و راه افتاد طرف دختر، موفرفری هم پشت سرش. پسر قد بلند برگشت و سر او داد زد:- گفتم که دنبال من نیا، برو دنبال یه مشتری دیگه.

نرگس برگشت سمت بابایی. قرآن را بوسید و کنار آینه گذاشت. دستش خورد به پلاکی که از سقف قاب فلزی آویزان بود، پلاک توی هوا تاب خورد.

-سلام خانم بشورم؟

خانم به طرف صدا برگشت، پسر قدبلند روبرویش ایستاده بود. خانم نگاهی به پسر موفرفری انداخت که دورتر از آنها کنار جدول  ایستاده بود. صدا زد:- آهای پسر!

موفرفری با شنیدن صدا چشمانش تیز شد و قدمهایش را تند برداشت.- بله خانم، با من بودید؟!

- چنده؟

- 250 تومن خانم.

پسر قد بلند دبه ی کوچکتر را نشان داد و گفت:- خانم این 200 تومنه، بشورم؟

دختر سرش را به علامت منفی تکان داد:- نچ!

موفرفری نگاهی به دوستش انداخت و گفت:- خانم بشورم؟

- آره

پسر قد بلند زیر لب غرید و دبه ها را روی دو سرچوب ها میزان کرد. خانم کیف پولش را توی دست گرفت و گفت:- خیلی خوب، مال تو رو هم می خرم.

 پسر لبخند زد، نرگس 200 تومان از کیفش برداشت و گرفت سمت او.

- منتها ببر بریز پای اون درختچه.

با دست درختچه ی گردو را نشان داد که چند ردیف پایین تر روی مزاری سایه انداخته بود. پسر تشکر کرد، پول را به دهنش گرفت و راه افتاد سمت درختچه. موفرفری آخرین جرعه ی آب را پاشید و بلند شد. خانم پانصد تومان را گذاشت کف دست او گفت:- همسایه بغلی رو هم بشور. پسر چشمی گفت و آب را پاشید روی همسایه. دختر نگاه به اتاقک فلزی همسایه کرد. موفرفری با ناخن فضله های گنجشک را از روی سنگ خراشید و آب پاشید. دختر سرش را به طرف سقف شیروانی مزار چرخاند، گنجشکی بالای سر همسایه، لای قطعه ی آلومنیومی تکان می خورد.

پسر تشکر کرد و رفت، به پیاده رو که رسید، دبه های خالی را به هم می زد و طرف شیر آب می دوید. پسر قد بلند در ردیف مزارها می پیچید و داد می زد:- سو...سو... نرگس چشمش را از آنها گرفت و برگشت سمت بابایی. نشست، کیفش را از دوشش برداشت و کناری گذاشت، جلوتر خم شد، دست کشید روی سنگ مزار و آبی که در شیار نوشته ها جمع شده بود کنار زد. لحظه ای مکث کرد و چشمانش را بست، دستش روی کلمه ای ثابت ماند، خیسی دستش را آرام به صورتش کشید، "شهید گمنام" به رنگ سرخ نوشته شده بود. لحظه ای به همان حالت ایستاد، کیفش را برداشت و بلند شد. . ایستاد. پاکت وشاخه گلی از کیفش بیرون آورد، سرش را گرداند و اطراف را پایید، پیرمرد رفته بود، تک وتوکی بین مزارها می چرخیدند، کسی آن اطراف نبود. کارت را از داخل پاکت بیرون کشید و گرفت سمت قاب فلزی:- بفرما بابایی! اینو برای تو اوردم.

حاشیه ی کارت نرگسی های ریز نقش رنگی بود و به خط نستعلیق درشت نوشته شده بود، "یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد" کمی پایین تر با خط ساده تر نوشته شده بود، "نرگس مولوی"-"طه موسوی"... "ی" مولوی و "ی" موسوی تاب خورده و در انتهای کارت گلبرگی باز شده بود. نرگس کارت را داخل پاکت گذاشت، روی پاکت نوشته شده بود: " برای بابا مهدی و دوستاش". پاکت را گذاشت جلوی آینه و شاخ گل نرگس را رویش. زانوهایش را خم کرد و روسری سقیدش را توی آینه ی داخل قاب فلزی مرتب کرد، در را بست و آن را قفل کرد.

 - منتظرت هستم بابایی، یادت نره با دوستات. لبخندی زد و رفت کنار همسایه، فاتحه ای خواند و رد شد. صدای نوحه از نقطه ای دورتر، از کنار سردخانه به گوش می رسید.

 


هستم

    نظر

حرفی ندارم...چون تو خونه نیستم که با خیال راحت بشینم بنویسم

فقط اومدم بگم که هستم

و بی صدا هم به خونه هاتون سر می زنم اما...