• وبلاگ : ...اينجا شبيه عشق
  • يادداشت : دلتنگم...
  • نظرات : 15 خصوصي ، 27 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     

    سلام

    اگه اين شعر ها و متن هاي قشنگي كه تو وبلاگتون هست رو خودتون نوشتيد واقعا بايد به خودتون و ذهن خلاق و سرشار از احساستون افتخار كنيد

    من بيشتر پست هاتون رو خوندم واقعا عالي هستن

    منم خوشحال ميشم بيشتر باهاتون آشنا بشم

    فعلا بدرود

    امضاي الكترونيكي پيام

    دلم عجيب گرفته ، ولي تو بي خبري

    نشسته اي ته ِ كوچه دل ِ مرا ببَري ؟

    نهال ِ تازه ي كيوي ، بخند حتي ترش ؛

    ميان ِ ترش ِ شكرخنده هات مستتري

    چه خنده هاي قشنگي ميان چادر توست

    به هر چه سبز و لطيف است و ترد و تازه ؛سري

    زمان غنچه شكفتن رسيد ؛ گل دادي

    هميشه يك قدم از هر بهار پيش تري

    شكوفه كرد لبانت ... شكوفه در دل گل ؟

    چگونه معجزه كردي ؟ مگر پيامبري ؟

    خداي من نكند او خداست تا اين حد

    كه آفريده ترا از گناه و عيب ، بَري ؟

    رسيده كيوي من ... كوچه برف ميبارد

    درخت ِ ناز ! چرا در عروسي ات پَكري

    سيدمسعودحسيني

    روي قبرم بنويسيد مسافر بوده است

    بنويسيد كه يك مرغ مهاجر بوده است

    بنويسيد زمين كوچه ي سرگردانيست

    او در اين معبر پرحادثه عابر بوده است

    صفت شاعر اگر همدلي و همدرديست

    در رثايم بنويسد كه شاعر بوده است

    بنويسيد اگر شعري ازاومانده بجاي

    مردي از طايفه ي شعر معاصر بوده است .

    مدح گويي و ثنا خواني اگر دين داريست

    بنويسيد در اين مرحله كافر بوده است .

    غزل هجرت من را همه جا بنويسيد

    روي قبرم بنويسيدمهاجر بوده است

    کوچک تر که بوديم
    ايمانمان بزرگ تر بود
    بادبادک که مي ساختيم
    ترديد نداشتيم که مبادا باد نباشد...
    + همت 
    خوش بحال دل شکسته ات

    سلام و ممنون از حضور گرمت

    وبلاگ بسيار زيبايي داري

    پر احساس و شاعرانه

    بهت تبريك ميگم

    اين قسمت آپت كه از دلتنگي براي خدا بود خيلي برام زيبا بود/ميدوني دلم خيلي براي خدا تنگ شده

    راستي زود بيا بگو كي هستي آخه نوشتي ميگي كي هستي

    اميدوارم بازم اسم نازتو توي قسمت نظرات وبم ببينم

    تا بعد

    و

    به اميد ديدار

    نه اينكه فكر كني مرهم احتياج نداشت

    كه زخم هاي دل خون من علاج نداشت

    تو سبز ماندي و من برگ برگ خشكيدم

    كه آنچه داشت شقايق به سينه كاج نداشت

    منم ! خليفه ي تنهاي رانده از فردوس

    خليفه اي كه از آغاز تخت و تاج نداشت

    تفاوت من و اصحاب كهف در اين بود

    كه سكه هاي من از ابتدا رواج نداشت

    نخواست شيخ بيايد مرا كه يافتنم

    چراغ نه ! كه به گشتن هم احتياج نداشت

    فاضل نظري

    سلام مادر جااااااااااااااااااان

    عيدتون مبارك باشه

    عيد منم مبارك باشه

    خوش مي گذره ؟

    يعني آياااااااااااااا؟

    يعني چگونه ه ه ه ه؟

    دقيقن نمي دونم منظورت چه نوع شعريه !
    ولي اگه به موردي برخورد کردم بهت معرفي مي کنم
    و اگه توي بلاگ گذاشتم که مي توني خودت ببيني !

    پرواز مي کنم که بگويم رسيده ام

    هر چند آسمان شما را نديده ام

    من خود به اختيار قفس را شکسته ام

    من خود به اختيار شما را گزيده ام

    بر شانه هاي خست? شيطان نريختم

    بار گناه گندم و سيبي که چيده ام

    بايد صبور بين شمازندگي کنم

    هر آنچه ديده ام بنويسم نديده ام

    له مي شوم در آينه هر روز بيشتر

    انگار که تمام خودم را جويده ام

    آنقدر خسته ام که تصوّر نمي کنيد

    آنقدر راه رفته که ديگر بريده ام

    گاهي هوا براي نفس کم مي آورم

    گويي تمام خاک جهان را دويده ام

    اي مردمي که پشت سرم حرف مي زنيد

    من جور سادگي شما را کشيده ام

    روشنک ارتياعي

    تمام عشق منهاي نگاه تو چه مي ماند؟

    فقط يک زن که روز و شب برايت شعر مي خواند

    فقط يک زن که مدتهاست تنها عاشق شهر است

    فقط يک زن که خود را سهم دستان تو مي داند

    و اين زن خوب مي داند چطوري با نگاه خود

    تمام شهر را -جز تو- به هر سازي برقصاند

    و مي داند چه آسان مي تواند هر زمان ، هر جا

    دل مردان سنگي را به لبخندي بلرزاند

    نگاهش گرم،دستش گرم ،قلبش گرم، چشمانش

    چطوري بايد اينها را به چشمانت بفهماند؟

    تو تنها محرم دنياي او هستي، نمي خواهد

    براي لحظه اي هم از نگاهت رو بگرداند

    تو را مي خواهد و هرگز نمي خواهد که عکست را

    به ديوار و در دنياي بي روحش بچسباند

    ***

    غروب و کوچه اي خلوت،زني با يک غزل در دست

    که بين ماندن و رفتن بلاتکليف مي ماند...

    روشنك

    قله هاي سياه بودن را،فتح کرديم با چه اميّدي؟

    اين مني که تو را نمي ديدم،اين تويي که مرا نمي ديدي

    بيست و، چند سال در حسرت؟بيست و، چند سال تنهايي؟

    اين همه انتظار ويرانگر،اين همه دردسر مي ارزيدي؟

    اولين روز،اولين لحظه،شعر ها بوي دوستت دارم

    به خيالت دل مرا با اين،حرفهاي قشنگ دزديدي!

    مي نوشتي خدا گره زده است،سرنوشت تو را به چشمانم

    و شدم تار و پود زندگيت،بت نبودم،مرا پرستيدي

    خواستي بشنوي کلامي را که کمي بوي عاشقي بدهد

    خواستي بشنوي مرا اما،در جواب سکوت خنديدي

    گاهي از عشق گفتنم سخت است،گاهي از درد مردن آسان است

    گاه يک حس گنگ مي سازد،زندگي را اسير ترديدي

    دختري که غرور دردش بود،دختري که به زندگي ناچار

    دختري که نگفت حرفش را، عاشقت بود؛ دير فهميدي...

    روشنک ارتياعي

    نشسته بار گناهي نکرده بر دوشم

    براي کم شدن درد خود نمي کوشم

    و اين منم که پر از شعله هاي سوزانم

    اگر چه ساکت و آرام اگر چه خاموشم

    هميشه منتظرم اتفّاق سر بزند

    هميشه چشم تو را در خيال مي نوشم

    به خنده مردم اين شهر گفته اند مدام

    که من کجا،تو کجا !کرده اي فراموشم

    هنوز عاشقم اين را نمي کنم انکار

    و حرفهاي کسي هم نرفته در گوشم

    نشسته ام که بيايي،چقدر منتظرم!

    که حل کنم هيجان تو را در آغوشم

    تو وصله هاي تنت را بدوز بر تن من

    لباس بي کسي و درد را نمي پوشم

    گناههاي تو هم پاي من؛ که يک عمر است

    نشسته بار گناهي نکرده بر دوشم

    روشنک ارتياعي

       1   2      >