سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...اینجا شبیه عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اینم داستان دعوت-همون برنده جایزه ادبی یوسف

    نظر

بنا به درخواست دوستانم

خوشحال میشم که نظرتون رو بدونم

دعوت

دختر چادرش را روی سر مرتب کرد و خیره شد به چهره ی پسرجوانی که روبرویش می خندید.

- سلام بابایی! خوبی؟ منم خوبم، خوب خوب...راستی! طه سلام رسوند. خیلی دلش می خواست با من بیاد تا باهم دعوتت کنیم، اما خودت که می دونی این روزا حسابی سرش شلوغه...

پیرمردی عصازنان، با قرآن و صندلی تاشو زیر بغل شمرده گام برمی داشت، نزدیک دختر شد و ایستاد.

- الّاه رحمت السین!

دختر نگاهی به او به کرد و چیزی نگفت. پیرمرد قرآن را از زیر بغل به دست گرفت.

- باجی! براش قرآن بخونم؟

- ممنون حاج آقا! خودم قرآن دارم.

پیرمرد چند قدم جلوتر آمد. - خب چه اشکال داره، منم بخونم، ثوابش بیشتره، مخصوصا امروز که جمعه اس!

دختر سر تکان داد. - نه ممنون.

پیرمرد قرآن را زیر بغل گرفت و از صف مزارها رد شد. رسید کنار جوانی که چند ردیف جلوتر روبروی مزاری چمباتمه زده بود، جوان با دیدن پیرمرد بلند شد و رفت. دختر که هنوز نگاهش روی حرکات پیرمرد بود، صدایش زد. نزدیکتر رفت و دویست تومانی را گرفت طرفش.- بفرما حاجی! یاسین بخونید...

پیرمرد پول را گرفت. - الّاه برکت وِرسین... خنده ای کرد و ادامه داد:- ولی باجی! این خیلی کمه، الان به این پفک نمکی هم نمی دن!

- مشکلی نیست، به قاعده همین پول هر سوره ای که می تونید بخونید.

پیرمرد همانجا در ردیف سی و هفتم نشست و شروع کرد به خواندن آیه الکرسی! دختر برگشت کنار بابایی. نگاه به آینه ی کوچک داخل اتاقک فلزی کرد که کنارش قرآن و شمعدان چیده شده بود:- حتما می دونی که امروز برای چی اینجام! مطمئنم که دیروز مامان همه چی رو بهت گفته...راستش این روزا بیشتر از همیشه جای خالی تونو حس می کنم، مخصوصا دیشب وقتی دیدم مامان دور از چشم من با عکس تون حرف می زنه و گریه می کنه دلم شکست، می دونم با رفتن من تنهاتر میشه، خیلی به محسن سپردم که هواشو داشته باشه...ولی راستش یکی هم باید هوای محسن رو داشته باشه، از وقتی رفته دانشگاه سربه هواتر شده، شبا دیر میاد، سر هر چی بهانه می گیره...

صدای پسر بچه ها را شنید که داد می زدند:- سو...سو

کلیدی از جیبش بیرون آورد و درقاب فلزی را باز کرد، قرآن جیبی را از طاقچه ی کوچک بالای آینه برداشت و در را بست. نشست کنار مزار، چشمانش را بست، دست کشید به لبه ی صفحات قرآن و صفحه ای را باز کرد. لبخند پخش شد توی صورتش، زمزمه کرد:- سوره ی طه!

 نگاه به قاب فلزی کرد و دوباره لبخند زد. شروع کرد به خواندن سوره ی طه. صدای پچ پچی شنید و سرش را بلند کرد، دختر و پسر جوانی ایستاده بودند کنار مزار همسایه و فاتحه می خواندند.

- برا ما هم دعا کنید.

 نرگس نگاهشان کرد و لبخند زد. جوان ها دست هم را گرفتند و لای مزارها گم شدند. در نقطه ای دورتر صدای لا اله الا الله به گوش می رسید، نرگس خم شد و از گوشه ی مزار نگاه کرد، نتوانست ببیند، بلند شد، جمعیتی سیاه پوش کنار سردخانه برای صف نماز آماده می شدند. آهی کشید و قرآن را بست. باد ملایمی پیچید لای مزارها و گرد و خاک را به هوا بلند کرد، بوی یاس در فضا پخش شد، بو کشید و سرش را به طرف دیوار بغلی چرخاند، قطعه ی فلزی لای پیچک و یاسی که از خانه ی بغلی به روی دیوار مزار سرازیر می شد، گم شده بود. با صدای قیژ موتوری نگاه دختر چرخید سمت پیاده رو. پشت سرش صدای پسر بچه ها را شنید.- تو امروز چقدر کاسب شدی؟

به پشت برگشت، دبه های آب توی دست شان لب پر می زد، پسر موفرفری دبه ها را گذاشت زمین، دست توی جیبش برد و مشتی اسکناس بیرون آورد. - به نظرم هزارتومن نشد. پسری که قد بلندتر بود دبه ها را توی دستش جابجا کرد و گفت:- بهت گفتم اینکاره نیستی...نه التماس می کنی، نه داد می زنی، نه هم بلدی مثل من چارتایی بداری. این را گفت و راه افتاد طرف دختر، موفرفری هم پشت سرش. پسر قد بلند برگشت و سر او داد زد:- گفتم که دنبال من نیا، برو دنبال یه مشتری دیگه.

نرگس برگشت سمت بابایی. قرآن را بوسید و کنار آینه گذاشت. دستش خورد به پلاکی که از سقف قاب فلزی آویزان بود، پلاک توی هوا تاب خورد.

-سلام خانم بشورم؟

خانم به طرف صدا برگشت، پسر قدبلند روبرویش ایستاده بود. خانم نگاهی به پسر موفرفری انداخت که دورتر از آنها کنار جدول  ایستاده بود. صدا زد:- آهای پسر!

موفرفری با شنیدن صدا چشمانش تیز شد و قدمهایش را تند برداشت.- بله خانم، با من بودید؟!

- چنده؟

- 250 تومن خانم.

پسر قد بلند دبه ی کوچکتر را نشان داد و گفت:- خانم این 200 تومنه، بشورم؟

دختر سرش را به علامت منفی تکان داد:- نچ!

موفرفری نگاهی به دوستش انداخت و گفت:- خانم بشورم؟

- آره

پسر قد بلند زیر لب غرید و دبه ها را روی دو سرچوب ها میزان کرد. خانم کیف پولش را توی دست گرفت و گفت:- خیلی خوب، مال تو رو هم می خرم.

 پسر لبخند زد، نرگس 200 تومان از کیفش برداشت و گرفت سمت او.

- منتها ببر بریز پای اون درختچه.

با دست درختچه ی گردو را نشان داد که چند ردیف پایین تر روی مزاری سایه انداخته بود. پسر تشکر کرد، پول را به دهنش گرفت و راه افتاد سمت درختچه. موفرفری آخرین جرعه ی آب را پاشید و بلند شد. خانم پانصد تومان را گذاشت کف دست او گفت:- همسایه بغلی رو هم بشور. پسر چشمی گفت و آب را پاشید روی همسایه. دختر نگاه به اتاقک فلزی همسایه کرد. موفرفری با ناخن فضله های گنجشک را از روی سنگ خراشید و آب پاشید. دختر سرش را به طرف سقف شیروانی مزار چرخاند، گنجشکی بالای سر همسایه، لای قطعه ی آلومنیومی تکان می خورد.

پسر تشکر کرد و رفت، به پیاده رو که رسید، دبه های خالی را به هم می زد و طرف شیر آب می دوید. پسر قد بلند در ردیف مزارها می پیچید و داد می زد:- سو...سو... نرگس چشمش را از آنها گرفت و برگشت سمت بابایی. نشست، کیفش را از دوشش برداشت و کناری گذاشت، جلوتر خم شد، دست کشید روی سنگ مزار و آبی که در شیار نوشته ها جمع شده بود کنار زد. لحظه ای مکث کرد و چشمانش را بست، دستش روی کلمه ای ثابت ماند، خیسی دستش را آرام به صورتش کشید، "شهید گمنام" به رنگ سرخ نوشته شده بود. لحظه ای به همان حالت ایستاد، کیفش را برداشت و بلند شد. . ایستاد. پاکت وشاخه گلی از کیفش بیرون آورد، سرش را گرداند و اطراف را پایید، پیرمرد رفته بود، تک وتوکی بین مزارها می چرخیدند، کسی آن اطراف نبود. کارت را از داخل پاکت بیرون کشید و گرفت سمت قاب فلزی:- بفرما بابایی! اینو برای تو اوردم.

حاشیه ی کارت نرگسی های ریز نقش رنگی بود و به خط نستعلیق درشت نوشته شده بود، "یاعلی گفتیم و عشق آغاز شد" کمی پایین تر با خط ساده تر نوشته شده بود، "نرگس مولوی"-"طه موسوی"... "ی" مولوی و "ی" موسوی تاب خورده و در انتهای کارت گلبرگی باز شده بود. نرگس کارت را داخل پاکت گذاشت، روی پاکت نوشته شده بود: " برای بابا مهدی و دوستاش". پاکت را گذاشت جلوی آینه و شاخ گل نرگس را رویش. زانوهایش را خم کرد و روسری سقیدش را توی آینه ی داخل قاب فلزی مرتب کرد، در را بست و آن را قفل کرد.

 - منتظرت هستم بابایی، یادت نره با دوستات. لبخندی زد و رفت کنار همسایه، فاتحه ای خواند و رد شد. صدای نوحه از نقطه ای دورتر، از کنار سردخانه به گوش می رسید.