سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...اینجا شبیه عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

نیازمند یاری سبزتان...

    نظر

هرچند که سبز رفته ای نامت را

با هر قلمی که می‏نویسم سرخ است...

 

من برگشتم اما هنوز مشکل کامپیوترم حل نشده....

به شدت نیازمند شعرهای عرفانی‏ام(برنامه های نزدیک اذان)

می خوام ببینم کدوم یک از دوستام در این شرایط حساس دستم رو می‏گیرند


منو فراموش نکنید

    نظر

دوستان گل خودم سلام!

شرمنده که نمی تونم تندتند آپ کنم و بهتون سر بزنم....نمی دونید چقدر دلم براتون تنگ شده.

دعا کنید کامپیوترم سریعتر درست بشه

الان هم که فرصت کردم یه چیزبنویسم سرکارم. یعنی غیرقانونی عمل میکنم!....مثلا تازه ازکربلای ایران برگشتم و توبه کردم.

قبل از رفتن یه چیزهایی نوشته بودم. اما حالاکه نگاه کردم دیدم چیزی بالا نیومده. یعنی آپ نشده!!!

در اولین فرصت که بتونم، یه متن قشنگ از اردویی که رفتم براتونمی ذارم...

تو این وضعیت حداقل شما تنهام نذارید..

بسه دیگه الان می دونم به شدت تحت کنترلم و هرآن ممکنه بهم تذکر بدن...

سال نو همتون شادباش...برا همه دعا کنید. منم فراموش نشم...


یکی از داستان های خودم

حتما نظر بدید...یعنی نقدش کنید...

 

درحاشیه: نمی دونم چرا؟ ولی من خودم شخصا این داستانمو خیلی دوست دارم. یعنی بهش تعلق خاطر دارم...تنها داستانیه که هروقت می‏خونم دلم می‏خواد دوباره بنویسم...بچه ها می‏دونن به این داستانم می‏گم:عباسم! و با آهنگ عباس من علیمی می‏خونمش...با اینکه طولانیه ولی خیلی دلم می‏خواد که نظر شمارو هم بدونم...

 

ربنا تقبل منا انک انت السمیع العلیم...127 بقره

بهانه

 

دست عباس را که توی دستم می فشارم، آرام می شوم. خیال می کنم این دست متعلق به من است. آنقدر با قنداق تفنگ به بازوی زخمی ام زدند تا آن را رها کنم، اما دست عباس بهانه بود، دلم می خواست بزنند تا بمیرم. یکی نهیبم می زد:- این خودکشیه سجاد!

طعم تلخی در گلویم حس می کنم و درد تمام وجودم را پر می کند.  نگاه می کنم به چهره استخوانی و رنگ پریده یوسف. سرش را تکیه داده به دیواره ی کانکس و روبرو را نگاه می کند، حتی پلک هم نمی زند. اگر انگشتان سردش روی پیشانی عرق کرده ام تکان نمی خورد، خیال می کردم مرده. صدایش می کنم. زبانم مثل چوب در دهانم خشکیده. لب هایم تکان می خورد اما صدایی ازش درنمی آید. پلک هایم را که می بندم، همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمانم رد می شود.

**

عباس قلاب گرفته بود و من زور می زدم تا نخ کیسه ی آلوچه ها را از دور میخ باز کنم. قلاب پاره شد و پرت شدم کف زیرزمین. سرم سنگین شد. چیز گرمی از کنار گوشم پایین سرید. دست زدم، مایع لزجی مالید به انگشتانم. عباس داد زد:- خون...خونی شد.

از پایش گرفتم و تهدید کردم:- یواشتر! اگه نه نه ام بفهمه هردومونو کتک می زنه...

دستپاچه شده بود و گریه می کرد. سرم گیج رفت و چشمانم بسته شد.

پرده ی بعدی، اولین روز اعزامم بود. از زیر قرآن رد شدم و برگشتم سمت "نه نه" که روی پله ها نشسته بود.

  هنوز باهام قهرید؟

 سرش را یکوری گرفت تا نگاهم نکند.

- آخه چندبار بگم نه نه جان! دانشگاهم ترم بعد شروع میشه، تا اون موقع برمی گردم، قول می دم!

 نگاهم نکرد. روی پله اول ایستادم و لحنم را عوض کردم

- می رم شهید میشم اونوقت تو دلتون می مونه که باهام خداحافظی نکردیدا...

 خم شدم از پیشانی اش ببوسم که دستش را انداخت دور گردنم. سر و صورتم را غرق بوسه کرد و های های زد زیر گریه. تازه یادش افتاده بود که کلی چیز برایم کنار گذاشته. ساکم را گرفت و رفت پایین. سارا از پاهایم چسبید. بغلش کردم. آبشار موهایش را بهم زدم و بوسیدمش. خم شد و توی گوشم گفت:- توی ساکت ده تا شوکولات گذاشتم. زل زد توی چشمهایم:- یادت نره، برام عروسک نخریا، ماشین بخر. از لب هایم بوسید و پرید پایین. نه نه کیفم را پر کرده بود و زیپش کشیده نمی شد. خواستم بارش را سبک کنم، ترسیدم دلخور شود. نایلون آلوچه ها را گرفتم توی دستم و زیپش را کشیدم. "دادا" قرآن به دست کنار در ایستاده بود. می خواست تا دم پایگاه باهام بیاید. وقتی اصرار مرا دید منصرف شد.

عباس سر کوچه منتظر بود. نشسته بود کنار دیوار. دستم را گذاشتم روی شانه اش. بی هوا از جا پرید. نگاهش را سر تا پایم گرداند:- چقدر این لباس بهت میاد.

 تبسمی کردم:- انشاء ا... تن خودت.

انگار دنبال بهانه بود تا بغضش وا شود. سرش را گذاشت روی شانه ام و با صدای بلند گریه کرد. دست بردم لای موهای مجعدش:- امسال که دیپلمت رو بگیری قول می دم خودم باباتو راضی کنم. سرش را بلند کردم:- ای بابا بچه شدی؟!...

با نوک انگشت قطره های اشکش پاک کردم:- تا نخندی نمیرما...

 نایلون آلوچه ها را گرفتم طرفش:- بگیر!...تا اینا تموم بشه من برگشتم.

 چشم های سبز درخشانش را بهم دوخت و با گریه خندید.

ماشین که توی دست انداز جاده بالا می پرد، صدای ناله ی بچه های زخمی به هوا می رود. افکارم پاره می شود. دل و روده ام بهم می ریزد و عق می زنم. بوی باروت پر می شود توی دهانم. سرم را روی پای یوسف جابجا می کنم. درد تمام وجودم را پر می کند. چشم  می دوزم به سقف و زیر لب ذکر می گویم. حواسم پرت می شود پی گذشته.

هفتاد نفری چپیده بودیم توی کانال و از جایمان جم نمی خوردیم. مهمات تمام شده بود. آسمان در میان گرد و خاکی که گله گله به هوا می رفت گم شده بود. گاهی منوری روشن می شد و بارانی از گلوله و خمپاره به اطراف مان می بارید. عباس آرام صدا زد:- سجاد

سرم را چرخاندم طرفش:- جانم!

- بازوت هنوز درد می کنه؟!

 وقتی گفت درد، بازوی ام زخمی ام ذق ذق کرد.

گفتم:- نه!...یعنی یه کم، ولی حواسم بهش نبود.

 دستش را کشید به صورتم و لب های خشکم را لمس کرد:- تشنه ای؟

خواستم بگویم نه، اما تشنه بودم، لب پایینی ام پاره شده بود. لب هایم را لیسیدم و گفتم              - آره تشنه ام...

شکلاتی گذاشت توی دهانم، آن را که سق زدم جان تازه ای بهم بخشید. رو بهش گفتم:- عباس! خیلی دلم گرفته...یه چیز برام می خونی؟

خندید:- چی بخونم؟

- یه چیز که دلم وا شه.

 صدایش را دوست داشتم، هروقت می خواند، دلم می خواست ساعت ها بخواند و من گوش دهم.

رو به بچه ها گفت:- آهای! من می خوام به افتخار سجاد بخونم، هر کی می خواد همراهی کنه بیاد نزدیکتر.

لحظه ای بعد دسته ای اشباح تیره دورم جمع شدند و کیپ هم نشستند.یوسف را از ته لهجه ی ابهری اش شناختم:- می گما، دردسر درست نشه؟

 ابوالفضل خنده ای کرد:- هه! الان تو ناف دردسریم، اینم مسکن قبل از شهادته.

 

با صدای عباس خنده ام را قورت دادم:- ببینید! "کانال" رو می خونم، منتها"هی"رو خیلی یواش بگید...ok؟

 یکصدا گفتیم:- ok!

 سوز غمگینی خواند، همان شعری که در پیاده روی صبح گاه می خواندیم. من این شعر را خیلی دوست  داشتم.

یاشا یاشا یاااشا...ایمام سن یاشا        شوکتین داغلسین، داغلارا داشا

                                     هی

 اروندین ایچیند، بیرداش اولیدیم     شهیدرگلند، یولداش اولیدیم                                                       

                                       هی           

 کانالین ایچیند، یخیلدیم یاتیم...

صدای فرمانده را شنیدم که از ته کانال داد می زد:- فرمانده دسته علی اصغر!

تازه دم گرفته بودیم که عباس ساکت شد. صدا نزدیکتر آمد:- فرمانده دسته ی امام سجاد!

بلند شدم و نشستم:- بله! اینجام کربلایی...

 دولا شده بود و می دوید. به من که رسید ایستاد. روی زانو نشست:- سجاد جان! پشت دسته ی علی اصغرنیروهاتو بکش سمت راست، اونور آتش کمتره...

- چشم فرمانده!

دستی به پشتم زد و رد شد، بی سیم چی هم پشت سرش. صدای خش خش بی سیم آمد. یکی از آن ور خط می گفت:- حسین! حسین! ...مرتضی!

- حسین جان به گوشم.

صدای خش خش ضعیف تر شد. کربلایی بلافاصله توپید:- آقا مرتضی! دیر برسید بچه ها قیچی شدنا!...

 مرتضی شمرده شمرده جواب داد:- حسین جان! گرا رو اشتباه دادی...

پچ پچه ای ازاین سو به آن سوی گروهان کشیده شد. منوری به هوا رفت و صدای وحشتناک دو سه انفجار زمین را لرزاند. سنگ چین دیواره کانال ریزش کرد و به سرمان ریخت. گرد و خاک پر شد توی گلویم. افتادم به سرفه کردن. عباس بچه ها را به خط کرد و آمد کمکم. کلاه فلزی را روی سرم گذاشت و بلندم کرد. با دست راست بازوی زخمی ام را گرفتم و جلوتر از بچه ها به راه افتادم. پامرغی حرکت کردیم سمت راست. صدای فرمانده دورتر می شد که داشت به مرتضی گرا می داد و توصیه می کرد. هوا داشت کم کم روشن می شد. توی دلم گفتم:- دیگه کارمون تمومه. عباس هوار کشید:- سرتو بدزد ابوالفضل، الان می خوره بهت.

ابوالفضل طبق معمول حاضر جوابی کرد:- نه جانم ما از این شانس ها نداریم، کله ی من ضد گلوله اس...

 از روی مهمات خالی و جنازه ها رد شدیم و پشت دسته علی اصغر نشستیم. سرم به دوران افتاده بود و پلک هایم سنگینی می کرد. دراز کشیدم. آتش توپخانه و خمپاره شدت گرفته بود. لایه های دود و باروت فضا را سنگین کرده بود و چشم هایم می سوخت. یکی از رویم پرید و آرام خزید کنارم. یوسف بود. مثل بچه ها خودش را چسباند بهم. پرسیدم:- می ترسی؟

صدایش می لرزید، بریده بریده و آرام گفت:- آره...یعنی نه!

 لحظه ای ساکت شد و با لحن خشکی گفت:- من فقط از اسارت می ترسم.

 سعی کردم خونسرد باشم:- حالا کی گفته اسیر می شیم، الان نیروهای کمکی می رسن.

 ابوالفضل با خنده گفت:- منظورت از نیروهای کمکی فرشته هان دیگه نه؟! بلندتر خندید. تیر و ترکش بود که روی ارتفاع ریخته می شد. صدای عباس را شنیدم که نفس نفس می زد:- سجاد!

 سرم را چرخاندم طرفش:- جان سجاد!

با شوق خاصی گفت:- برات آب اوردم...از بچه های دسته قاسم گرفتم.

 قمقمه را گذاشت روی سینه ام. دستش را گرفتم و بوسیدم:- آخه قربونت برم، پس بقیه چی؟ دستم را فشرد:- بهانه نیار دیگه سجاد، تو زخمی هستی حالت خوب نیست...

 صدای سوت امان نداد و حرفش را برید. هوای بالای سرم شکافته شد و خمپاره ای کوبید زمین. چیز نرم و داغی چسبید به صورتم. بوی گوشت سوخته و پوست چرزیده زد زیر دماغم. گوشم سوت کشید و احساس کردم کاسه ی سرم خالی شده. انگار یک دیگ آب داغ ریخته باشند بر سرم، داشتم می سوختم. صداهای مبهمی در کاسه ی سرم می پیچید. خیسی وخنکای آب را روی سینه ام حس کردم. دست عباس هنوز توی دستم بود. منگ صدایش زدم:- عباس!

جوابی نداد. قدرت حرف زدن نداشتم. دوباره صدایش زدم:- عباس!

 صدایی ازش در نیامد. دلم کوبید و تن داغم یخ کرد. نیم خیز شدم طرف کانال. بوی باروت و گوشت سوخته حالم را بهم زد. تا چشمم کار می کرد آتش روشن بود. با دیدن آن صحنه قلبم از حرکت ایستاد. چندبار پلک زدم و دوباره نگاه کردم. جنازه ی سوخته و بهم آمده ی عباس دلم را ریش ریش کرد. زبانم بند آمده بود. دستش را گرفتم و کشیدم سمت خودم. انگشتان باریکش بین انگشتانم قفل شده بود. دستش از آرنج جدا شد و آمد طرفم. چند لحظه هاج و واج نگاهش کردم و یکدفعه فریاد زدم:- عباااااااااس

خودم را انداختم روی جنازه اش، تنم می سوخت. اعتنایی نکردم. در حالی که ضجه می کشیدم و صدایش می زدم، یکی محکم زد پس کله ام. برگشتم و نگاهش کردم. سربازی که دو برابرم هیکل داشت. تفنگ را به سمتم گرفته بود و چیزهایی به عربی می گفت که نمی فهمیدم.

***

چشم می دوزم به سرباز سیاه سوخته ای که آماده باش انتهای کانکس ایستاده و با چشم های خیره نگاه مان می کند. با دیدنش ته یک اضطراب ناشناخته دلم را چنگ می زند. دلم می خواهد بلند شوم و پرتش کنم توی جاده. نمی توانم تکان بخورم. زخم بازو و پهلویم دهان باز کرده اند و می سوزند. گلوله های خمپاره ای پشت سرهم گرومپ! گرومپ! دورتر از ما به زمین می خورد. آرزو می کنم کاش یکی بخورد وسط این کانکس. نگاه به یوسف می کنم. به پهنای صورت اشک می ریزد و چیزی زیر لب زمزمه می کند. خوب گوش می دهم، زیارت عاشورا می خواند. می خواهم همراهی اش کنم، نمی توانم، همه ی نیرویم تحلیل رفته. حتی نمی توانم لب هایم را تکان دهم. سرم دور خودش می پیچد، پلک هایم سنگین می شود. بازویم تیر می کشد. دست عباس را رها می کنم.  

 

1-     زنده باشی! زنده باشی! زنده باشی! اماما، تو همیشه زنده باشی! تا شهرتت آوازه ی کوه و دشت شود.

-کاش داخل رود اروند یک سنگ می شدم تا وقتی شهدا از آنجا رد می شوند، با آنها دوست و همراه شوم

داخل کانال دراز کشیده ام...

 


...

    نظر


می‌خواستم براتون راجع به رمانی که خونده بودم بنویسم(مرگ کسب وکار من است - روبرل مرل)...اما تنبلی کردم و مطالبم آماده نیست...

می‌خواستم داستان براتون بذارم که نمی‌دونم چرا کپی نمی‌شه!!!
می‌خواستم درباره همایش امتداد(تاآسمان راهی نیست - راهیان نور) که امروز در استانمون برگزار شد براتون بگم. اما اصلا حوصله نوشتن ندارم...
پس این دفعه شما برام بنویسید...دلم تنگه!
 دلتنگم از این حالت دلتنگ شدن‌ها
بس در عجب از مردم و دل‌سنگ شدن‌ها

...

سرخی خون بر سفیدی برف های کریسمس ...

بخواب کودک فلسطینی ! همه خوابند این روز ها . همه خوابند ... همه ی آدم ها ی دنیا همراه وجدان هایشان به خواب مرگ رفته اند تا زمانی که تو و تک تک کودکان معصوم سرزمین زیتون نفس می کشید .

بخواب کودک معصوم فلسطینی .. بخواب ... چه سرنوشت غریبی در انتظار توست . به راستی آیا کسی تاوان کودکی نداشته ی تو را خواهد داد ؟ چه سوالی ؟ هیچ یادم نبود که کسی بهایی برای کودکی های سوخته ی جوان های کشور من پرداخت نکرد .

بخواب کودک معصوم ! دنیا تحمل نگاه های تو را ندارد .

چشم هایت را ببند ... و تشنگی ، گرسنگی و درد را فراموش کن . یزید حالا در لباس دیگری به میدان آمده  ولی حسین هنوز هم تنهاست و این بار نیز ندای  "هل من ناصرش " را کسی پاسخ نخواهد داد .

عجب تقارنی ! کریسمس ، آغاز دهه ی درد بر بنی هاشم  و امتداد یک فاجعه در سرزمین قبله ی اول مسلمین .

تاریخ هنوز یادش نرفته فاجعه ی صدرا و شتیلا را ... و باز هم ....تکرار ...

بخواب ای کودک فلسطینی ... نه کسی مانده که برای تو قصه بگوید ونه دیگر ستاره ای توی آسمان پیداست برای شمردن .

چشم هایت را ببند  ... این قصه سر دراز دارد  ...

دنیای عرب که تا دیروز دایه ی مهربانتر از مادر بودند تا اطلاع ثانوی به خواب زمستانی مرگ رفته اند .  " لطفا آهسته تر فریاد بزنید !"

تاریخ تکرار می شود ، مگر نه این که همیشه همین بوده ؟

 

دوست بسیار عزیزم: فاطمه

 

*** من رفتم امتحانات...خیلی برام دعا کنید...یاعلی***


چرا شهدا؟

    نظر

 

همیشه این سوال برام مطرح بود که چرا شهدا؟ چرا ما باید بعد از گذشت اینهمه سال باید از کسایی بگیم که الان حضور ندارن، اینهمه مشکلات تو جامعه هست، چرا فقط...

.

از استادی شنیدم که می گفت: رزمنده ها قبل از اینکه با دشمن بیرونی بجنگن با دشمن درونی خودشون می جنگیدن!

.

این هم برام سوال بود تا اینکه از همون استاد شنیدم که گفت: دشمن درونی ما نفس ماست، این نفس ماست که ما رو به انجام کارهای بد وا می داره، کارهایی مثل؛ طمع، غیبت، تهمت، دروغ و... اگه انسان بتونه بر دشمن درونی خودش پیروز بشه یقینا می تونه به تمام نیروهای بیرونی هم پیروز بشه!

.

.من جوابمو گرفتم، اینکه چرا بعد از گذشت اینهمه سال باز هم باید از شهدا بگیم یا از واقعه ی کربلا!...دلم می خواد یاد بگیرم که چطور به دشمن درونی خودم پیروز بشم، اگرچه نتونم با عقل و علم حرفم رو ثابت کنم، ولی با تمام وجود این دشمن رو در درون خودم حس می کنم.

 


چه می فهمیم...

******

قطعه‌ی گمشده‌ای از پر پرواز کم است/ یازده بار شمردیم و یکی باز کم است/اینهمه آب که جاری‌ست، نه اقیانوس است/ عرق شرم زمین است که سرباز کم است...

***

 

 

 

دلم گرفته...دل گرفته‌ام از دست دنیا و از آدم‌هایی که سکوت کرده‌اند!

دلم گرفته از خودم... انقدر غرق زندگی‌ام که یادم می‌رود، در همسایگی‌ام لبخندی روی لب خشکیده... کسی در این نزدیکی‌ها چشم به راه است. چشم به راه...اصلا مگر چشمی هم برایش مانده!

نمی دانم از چه و از کجا بگویم. اما دلم می‌خواهد بگویم. از "مردم مظلوم غزه" بگویم. از کودکی بگویم که با سر و صورتی خونی، زیر دست وپاها له می‌شد...از دختر بی‌پناهی که با یک پیرهن نازک در آن سرما، توی خودش مچاله شده بود و آرام می‌گریست....

این روزها روزهای عزیزی‌است...روزهای قدعلم کردن در برابر ظلم...آری ظلم!

نمی دانم اگر  حسین (ع) هم در دوره‌ی ما بود، اینطور سکوت می‌کرد؟!...مگر نه اینکه در روز عاشورا گفتند:- "کل یوم عاشورا"...آری عاشوراست...عاشورای دوران!...اما آیا به این فکر کرده‌ای که ما این وسط جزو کدام دسته‌ایم؟...خودم را می‌گویم...

چه کسی می‌داند؛ چه می‌گذرد برکودکی  که تمام دلخوشی‌اش را یکدفعه از دست می‌دهد...

اصلا ما چه می‌فهمیم طعم تلخ بی‌پناهی را...طعم تلخ آوارگی را...

چه می‌فهمیم یک شبه بی همه چیز و بی همه کس شدن را...

آه چه می‌گویم خدایا!

همه کس ما مردی است که سالهاست منتظر است...منتظر 313 یار باوفا...راستی که مرد شدن چه کار دشواری‌است!

کاری از دستمان برنمی‌آید جز اینکه: دست به دعا برداریم و بگوییم:اللهم عجل لولیک الفرج....

خدایا! حسین دوران ما را بفرست...مشک‌هایمان خالی‌است...لب‌هایمان تشنه!...سیربمان کن!

***

***راستی!الان برام یه مسیج اومد با این عنوان:

تلاوت سراسری سوره‌ی حشر، برای رهایی مردم مظلوم غزه. این سوره هنگام پیروزی سپاه اسلا بر یهود نازل شد...لطفا برای دوستان خود ارسال کنید!

 

 

 

 


دوست دارم اینو بخونی و بعد خارج بشی...

    نظر

   

درمورد *عالم ذر* چی می دونی؟

الان که دارم این پست رو می نویسم. یه جورایی جوگیرم. آخه هنوز کلی از برنامه هام مونده که انجامش ندادم. قرار بود فقط نیم ساعت به خوندن وب بچه ها وقت بذارم. اما بعضی هاشون انقدر جذاب بودن که باعث شد سه ساعت پای کامپیوتر میخکوب بشم!!! الانم که مثل سرخوش ها نشستم و دارم چیز می نویسم. ... می خواستم درباره موضوعی صحبت کنم که استاد میانه‌مون سر کلاس بحث کرد. توجه کنید:"استاد میانه(حسابداری)."

توصیه می کنم اگه می خوایید مثل من نظرتون راجع به زندگی و آدما بهتر بشه، حتما این پست رو بخونید...با اینکه شاید من نتونم حرفهای استاد رو جامع و کامل برسونم، ولی سعی‌ام رو می کنم به درست ترین شکل بنویسم.

قصه از اینجا شروع میشه: از اونجا که این استاد ما خیلی باحاله و جو کلاس کاملا صمیمیه و همین جوری مثبت حراج میکنه. یکی از بچه ها یه دفعه وسط حل تمرینات گفت:-استاد! به ما 2 تا مثبت بدید! (دقیقا همین جوری) استاد هم بی برو برگرد گفت:- نماینده! به این آقا دوتا مثبت بدید! داد بچه ها درآمد.همه مثبت می خواستند. اما استاد زیر بار نمی رفت. دلیلش رو خواستیم، ایشون هم یه بحثی رو شروع کردن که ما قانع بشیم. اما سردرگم تر شدیم!

اینکه حضرت علی به خاطر ضربه ای که در یکی از جنگ ها به "عمربن عبدو" وارد کرده، به اندازه تمام عبادت جن و انس ثواب می بره!(دلیلش رو که حتما می دونید؟-همون قضیه‌ی فرو خوردن خشم)....این قضیه رو ربط داد به عالم "ذر". استاد قضیه رو اینطوری تفسیر کرد....ما قبل از این دنیا، در جایی به نام "عالم ذر" سرنوشت خودمون رو تعیین کردیم.(سر این موضوع کلی بحث شد. اما استاد گفت که این قضیه واسش ثابت شده،-توجه کنید که استاد دکتری دارن!) در عالم ذر به ما گفته شده که عالم دیگری وجود داره سراسر شور و خوشی و جاوید. برای رسیدن به این عالم باید از یک دره‌ای عبور کنیم، یعنی همین دنیا! حال برای عبور از این دنیا راه های مختلف وجود داره. چتر، هواپیما، دوچرخه، پیاده، یه پل دور افتاده و... که البته هرکس سالمتر برسه در طبقات زیباتر و پرامکانات ساکن میشه! حالا در عالم ذر، هرکسی با توجه به جرئت و توانایی هاش راهی رو انتخاب کرده که به نظرش آسونترین بوده. مثلا یکی گفته من دوست دارم توی خونه ام آب گرم داشته باشم. بهش گفتن تو باید در فلان دهه به دنیا بیای، یکی دیگه ثروت زیاد خواسته(همون چتر)، بهش گفتن مسئولیتش سنگینه، ممکنه وسط راه کم بیاری، چترت پاره بشه و بیفتی ته دره...و یکی دیگه ترسیده اگه بهش امکانات داده بشه مسیر رو گم کنه. بنابراین خواسته که معلول به دنیا بیاد تا یه امتیاز ویژه داشته باشه! خلاصه هرکس در مسیری که انتخاب کرده، فقط به خاطر یک هدف اومده. "رسیدن به جایگاه اصلی". بنابراین برای همه این امکان فراهم شده که در هر جا و مقامی که هست بهترین رو انتخاب کنه. یعنی در فطرت هر فرد این میل گذاشته شده. و از یه  شخص تا اون حد انتظار میره که در مقام و موقعیتش درست ترین کار رو انجام بده. حتی اگه اون کار در موقعیتی دیگری و از فردی دیگر پذیرفته نباشه. مثلا رسالت کسی که امروزه در چین به دنیا میاد با کسی که  سالها پیش در جوار پیامبر(ص) به دنیا اومده، کاملا فرق می کنه! با این حساب اگه یه نفر کار اشتباهی می کنه، باید مهمتر از همه به مقام و موقعیت اون فرد نگاه کنیم و خودمون رو در جایگاهش قرار بدیم و ببینیم اگه ما به جای او بودیم(در همان شرایط زمانی و مکانی) چیکار می کردیم؟ شاید خیلی بدتر عمل می کردیم.... با این ذهنیت می تونیم خیلی راحت آدم ها رو ببخشیم...شاید خیلی از شما بگید که این طوری دیگه همه چیز جبری میشه نه اختیاری. ولی من میگم: در این مسیر هزاران موقعیت خوب و بد گذاشته شده، و رسیدن به بهترین موقعیت، بستگی به تلاش و انتخاب ما در این دنیا داره...

حالا این موضوع چه ربطی به حضرت علی(ع) و نمره ی مثبت داشت؟! شما بگید!

بحث طولانی تر از این ها  بود. خواستم خلاصه اش کنم. امیدوارم تونسته باشم...ولی من هم برای اثبات "عالم ذر" تفالی زدم به قرآن کریم...در واقع این بحث یه بهانه بود تا شاید کنجکاو بشید راجع به این عالم بیشتر بدونید!

سوره اعراف، آیه‌ی172(اشاره به عالم ذر)

"و به یاد آر که خدا از پشت فرزندان آدم، ذریه‌ی آدم را برگرفت و آن ها را بر خودشان گواه ساخت: که آیا من پروردگار شما نیستم؟ همه گفتند: بلی! ما گواهی می دهیم.

این پست رو با این جمله تموم میکنم که از*یانگوم* یاد گرفتم:

" سعی کن در هر لحظه برای هرکاری بهترین باشی!"

یاحق!

 

 


هرچه از دوست رسد نیکوست...

.

از اینکه بگم سرم شلوغه بدم می یاد. اما واقعا سرم شلوغه. دوست داشتم از جشنواره هدی براتون بنویسم. اما... به جاش فقط یک شعر از دوست خوب مشهدی ام براتون می ذارم. امروز هم که روز جمعه است!

دلم به وبلاگ های همتون لک زده. اما ... الان هم که فقط 5 دقیقه مونده تا ساعت 9 اگه بتونم اینارو ارسال کنم شاهکار کردم.

***

تو را هر جمعه می آیم، زیارت می کنم بابا         کنار مرقد پاکت عبادت می کنم بابا

برایم گفته بودی که وصیت نامه ای داری     وصیت نامه را خواندم، اجابت می کنم بابا

در آن آورده بودی که امام از جنس خورشید است   بدان تا پای جان از او اطاعت می کنم بابا

چقدر آرام می گفتی که آقا جمعه می اید          تو را هر جمعه می آیم، زیارت می کنم بابا

                                                                                                                   *مرضیه بخشی- مشهد*