• وبلاگ : ...اينجا شبيه عشق
  • يادداشت : نيازمند ياري سبزتان...
  • نظرات : 22 خصوصي ، 5 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    در خيالم رخ محبوب به تصوير کشم

    وز سر شوق قلم بر دل و تدبير کشم

    اول آن ديده ي ناديده به جان نقش زنم

    وآتش عشق در اين حلقه ي تقدير کشم

    گرد شاه نظرش بهر جهان آشوبي

    لشکري از مژگان با طرب و تير کشم

    تا نماند سر عشاق به تن در نظرش

    بهر قتاله ي آن ديده دو شمشير کشم

    ياد رويش شب هجران جگرم مي سوزد

    عقربي بر مه رو آن شب دلگير کشم

    عارض و آن لب ياقوت و تن نازش را

    کو دگر تاب که با خامه به تصوير کشم

    قلمم سوخت شب هجر و ورق زار گريست

    از غمت بين که چه ها زين دل بي پيرکشم...

    قطاري که به مقصد خدا مي رفت، لختي در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهانيان کرد و گفت: مقصد ما خداست. کيست که با ما سفر کند؟

    کيست که رنج و عشق را توامان بخواهد؟

    کيست که باور کند دنيا ايستگاهي است ، تنها براي گذشتن؟

    قرنها گذشت، اما از بي شمار آدميان، جز اندکي بر آن قطار سوار نشدند، از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.

    در هر ايستگاه که قطار مي ايستاد ، کسي کم ميشد، قطار مي گذشت و سبک مي شد، زيرا سبکبالي قانون راه خداست.

    سر انجام قطار به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت: اينجا بهشت است. مسافران بهشتي پياده شوند، اما اينجا ايستگاه آخر نيست!

    مسافراني که پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندکي، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.

    آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: درود بر شما، راز من همين بود. آن که مرا مي خواهد ، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.

    و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد، ديگر نه قطاري بود و نه مسافري..."

    اين شب ها
    چشم هاي من خسته است
    گاهي اشک ، گاهي انتظار
    اين سهم چشم هاي من است



    مترسک ناز مي کند
    کلاغ ها فرياد مي زنند
    و من سکوت مي کنم....
    اين مزرعه ي زندگي من است
    خشک و بي نشان


    صداي جير جيرک ها به گوش مي رسد
    سکوت را نوازش مي دهند
    و جاي خالي آدم هاي شب نشين را
    با نگاهي معصومانه پر مي کنند



    نمي دانم چرا امشب واژه هايم خيس شده اند
    مثل آسماني که امشب مي بارد....
    و اينک باران
    بر لبه ي پنجره ي احساسم مي نشيند
    و چشمانم را نوازش مي دهد
    تا شايد از لحظه هاي دلتنگي گذر کنم



    در امتداد نگاه تو
    لحظه هاي انتظار شکسته مي شود
    و بغض تنهايي من
    مغلوب وجود تو مي شود




    چو بستي در به روي من بکوي صبر رو کردم
    چو درمانم نبخشيدي به درد خويش خو کردم
    چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
    به خود بازآمدم نقش تو در خود جستجو کردم
    خيالت ساده دل تر بود و با ما از تو يک روتر
    من اين ها هردو با آيينه ي دل روبه رو کردم
    فرودآ اي عزيز دل،که من از نقش غيرتو
    سراي ديده با اشک ندامت شست و شو کردم
    صفائي بود ديشب با خيالت خلوت ما را
    ولي من باز پنهاني خدا را آرزو کردم
    تو با اغيار پيش چشم من مي در سبو کردي
    من از بيم شماتت گريه،پنهان در گلو کردم
    از اين پس شهريارا ما و از مردم رميدن ها...
    که من پيوند خاطر با غزالي مشکمو کردم!

    [گل]