• وبلاگ : ...اينجا شبيه عشق
  • يادداشت : يكي از داستان هاي خودم
  • نظرات : 9 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    آري بدانيد که..... تنها هدفم در تمام نا اميديها عاشقانه در راه خدا گام

    نهادن بود. هموطن قدر اين امام عزيز را بدانيد و شما را به خدا سوگند

    همواره رهرو راهش باشيد که راهي جز راه حسين نيست.

    + رويايي 

    مردم توي كشور دوم مي شن خبر نمي دن!!!!!!!!!!

    خوش گذشت تهرااااان؟

    جايزه ها نصف... نصف

    موباركه

    فقط:

    ((نگذاريد حرف امام به زمين بماند

    همين))

    + رويايي 
    گاهي گر از ملال محبت برانمت / دوري چنان مکن که به شيون بخوانمت
    چون آه من به راه کدورت مرو که اشک / پيک شفاعتي است که از پي دوانمت
    سرو بلند من که به دادم نمي رسي / دستم اگر رسد به خدا مي رسانمت
    پيوند جان جدا شدني نيست ماه من / تن نيستي که جان دهم و وارهانمت
    دست نوازشي به سر و گوش من بکش / سازي شدم که شور و نوايي بخوانمت
    چوپان دشت عشقم و ناي غزل به لب / دارم غزال چشم سيه مي چرانمت
    لبخند کن معاوضه با جان شهريار / تا من به شوق اين دهم و آن ستانمت
    شهريار

    سلام با کاريکاتورها و طراحي هام آپم يه سري بزنيد[گل][بدرود]

    ضمنا آدرس وبلاگ كلبه كوچك به اين آدرس kolbehweb.blogfa.com

    تغيير يافته

    + رويايي 

    بگو دشمن ببيند نور چشم مادر آوردند

    بگو خاكسترش را سرمه ي چشم تر آوردند

    ببين در آسمان مي چرخد اين تابوت ها امروز

    ببين مردم به دوش اين جا دوباره پيكر آوردند

    گل من قد و بالايش بلند و ناز و رعنا بود

    ولي امروز آن گل را خدايا پرپر آوردند !

    به هرگل مي رسم اين جا فقط مي بويمش آخر

    كه نامي نه پلاكي نه فقط خاكستر آوردند

    ببين يك كاغذ افتاده كنار پيكري بي نام

    گمانم بين دفترهاش يا از سنگر آوردند

    نوشته : مادرم اين جا به عشق رمز يا زهرا

    همه امشب پلاكا را ز گردن ها درآوردند...

    هيچ وقت نقاد خوبي نبودم
    سلام
    تو اسفند حميد باکري، مهدي باکري، حاج همت، عباس کريمي و حسين خرازي و حسن باقري و...... آسماني شدند
    راستي، ببخشيد كه دير اومدم، اين چند روز فرصت نكردم بيام

    داستان قشنگي بود، اونجاش زيباست كه عباس بعد از شهادت دستش هم جدا ميشه،

    دروغ نگم يه جاشم اون اولا اشكمو درآورد، لحظه خداحافظي سجاد از ننه، چون اين اتفاق براي خودم هم افتاده

    سلام

    شب وروزتان به شادي وانديشه

    داستانتان را مي گذارم تا بعد بخوانم مطمئنم مثل هميشه ارزش خواندن را دارد

    هر انديشه سبزي را خوني سرخ بايد آبياري کند تا بر جاي بماند.
    غنچه در اوج عشق است که پيراهن ميدرد و سرخ وجودش بيرون مي افکند
    و راهيان حضور مي دانند که سرانجام سبز، سرخ است.

    سلام

    طرح داستان: بيان شهادت يك دوست

    شخصيت پردازي: (اصلي: سجاد، فرعي: عباس ، سياهي لشكر : زياد) در مورد سجاد قيافه و اينها چيزي نبود . بعضي وقتا خيال مي كردم عباس و سجاد يكي اند.

    تعليق خوب بود

    فضاسازي بود

    باورپذير شده بود

    راوي اول شخص

    فك كنم همه رو نقديدم

    راستي خوشت اومد

    تكليفم رو انجام دادم

    ديگه ازم ناراحت نيستي

    فقط چند جا غلط لاملايي داشتي

    قشنگ بود

    راستي هم ولايتي، خوشحالم كه ميتونم دوست خوبي براي كسي باشم

    ببينم هم ولايتي، شمام داستان نويسين؟

    شماها يه كار كنين، جمع شين با هم انتشارات بزنين

    سلام يلدا خانوم

    حالا ديگه فهميدم كي هستي

    ممنونم كه بهم سر زدي

    ببخشيد الان فرصت خوندن داستانتو ندارم، ايشالا فردا

    ولي ممنونم كه به يادم بودي