سفارش تبلیغ
صبا ویژن

...اینجا شبیه عشق

صفحه خانگی پارسی یار درباره

محمدحسین تجلی

    من نیز دوست داشتم بمانم...

 

شاید نامش برایت آشنا باشد , خیلی ها او را با دستنوشته هایش می شناسند . نوشته های عمیق و زیبایی که محال است آن را بشنوی و لحظه ای به فکر فرو نروی *محمدحسین تجلی*را می گویم . نمی دانم می شود او را در چند خط برایت خلاصه کرد یا نه ؟ ... نه ! نه ! نمی شود . محمدحسین بزرگتر از آن است که بشود او را در کلمات محدود کرد .
او خودش را در یکی از دستنوشته هایش خوب معرفی کرده است .
"
خواستن من ,خواستن حسین(ع) است . ناممان نیز حسین است , که حسین , تجلی بالاترین خواستن هاست ."
از استادی شنیدم که می گفت :
سالها پیش در منطقه کوشک , وقتی فرمانده , یادنامه شهید تجلی را آورد , با خواندن آن نوشته ها , احساس کردم روحم در حال پرواز است . با خودم فکر کردم , انگار محمدحسین فرشته ای بود که نازل شد تا پیام وحی را بار دیگر برای ما تداعی کند .
"
من نمی توانم شبهای پنج شنبه برای اولیای مکتبم گریه کنم , در روز مشخص و ساعتی مشخص و با قرار قبلی ... فقط گریه کردن ارزش ندارد , ارزش در گریه ای است که بعدش عمل باشد و من گریه ام را کرده ام و اینک نوبت دومی است "
لحظه ای چشمهایت را ببند و به این موضوع فکر کن «ابراهیم وار در راه خدا از همه چیز گذشتن» خانه و خانواده و کار و دانشگاه و ... به این فکر کن که اگر از تو بخواهند , همین امروز تمام آرزوها را و خواسته هایت را رها کنی و تنها به یک چیز برسی , و آن چیز آماده شدن برای شهادت است . چه عکس العملی نشان می دهی ؟ شاید با خودت فکر کنی در کمال اطمینان این کار را خواهی کرد , ولی من می گویم , انتخاب این راه آنقدرها هم که خیال می کنی راحت نیست . گذشتن از همه چیز و همه کس , گاهی اوقات محال است , حتی اگر بدانی به خدا خواهی رسید .
"
گفت : تو فکر می کنی درباره ات چه خواهند گفت ؟ جوانی که در بیست و چندمین بهار زندگی دار فانی را وداع گفت ؟"
"
گفتم : هرچه
بگویند برایم مهم نیست , اصلاً من کجا بیست و چند بهار عمر کرده ام ... من فقط یک بهار عمر کرده ام ... آری , بهار یک بار است و آن بهار زندگیست و بهار فصل رویش است ... و من در بهار خواهم رفت , ولی دوباره خواهم رویید , رویشی به بلندی سرو و به گستردگی ابر رویشی به رنگ سرخ"

نمی دانم تا حالا به این موضوع فکر کرده ای که خوشبختی با کمال فرق داشته باشد ؟
در فرهنگ محمدحسین چنین است , او خوشبختی را رها کرد تا به کمال برسد ."و اکنون باید انتخاب کرد ،خدا را یا خود را , پیوند را یا رهایی را , ماندن را یا رفتن را , خوشبختی را یا کمال را , لذت را یا مسئولیت را , زندگی برای زندگی را یا زندگی برای هدف را ... انتخاب خواهم کرد . خدا را و رهایی را و رفتن را و کمال را و مسئولیت را و زندگی برای هدف را .."
نمی خواهم خیال کنی محمدحسین موجودی است دست نیافتنی , نه ! او کسی بود از جنس خودت . روزی بدنیا آمد , جوان بود . آرزو داشت و حتی عاشق هم شد . اما وقتی به او گفتند: انتخاب کن، بهانه نیاورد , انتخاب کرد , انتخابی که او را به معشوقش برساند . "من نیز دوست داشتم بمانم و زندگی کنم , ولی از انحراف هراسان بودم و از منجلاب گریزان , از بازی دو موش سیاه و سفید که ریسمان عمر مرا می جوند و کوتاهتر می کنند , بیزارم ... آری ! دوست داشتم بیشتر بمانم و بیشتر بخوانم تا بهتر بمانم , ولی باقی راه را خدا تعیین می کند و من راضی ام "
محمدحسین می نویسد از تاریخ , از اینکه سوار بر بال ملائک تا قیامت سفر کرده است .
"
ای تاریخ بایست ! ای عمر بایست ! بایست و مرا تا خدا ببر"...
محمدحسین تمام این چیزها را می نویسد تا به ما بگوید :
"
من می خواهم بگویم , از روی پوچی و سرگردانی هجرت نکرده ام , بی گدار به آب نزده ام , این را می گویم تا آیندگان بدانند که روندگان بی جهت نرفتند , بی هدف نبوده اند ... مگر می شود , سوار بر بال ملائک فقط نزدیک را ببینند"
محمدحسین وقتی گفت انتخاب کرده ام شعار نبود , او همه چیز خود را داد و اکنون در افقی بالاتر نزد خدا آرام گرفته است . او چون ستاره ای درخشان در آسمان هدایت ایستاده است و نظاره گر ما وارثان خون می باشد
"
هان ای وارثان ! شهیدان به تکلیف خویش عمل کرده اند , صرف نظر از آینده ای که در پیش است رفتند و برای احقاق حق , مظلومانه خون دادند , در حالی که دائماً این جمله مد نظرشان بود : عجب دردی است از یکسو باید بمیریم تا شهید فردا شویم و از سوی دیگر بمانیم تا فردا شهید نشود "
محمدحسین در بیست و چهارمین بهار زندگی اش سرخ رویید و ساقه ای از وجودش را به ما بخشید اگر دوست داری او را بیابی , خیلی دور نیست , شاید در وجود خودت باشد , اگر بگردی پیدایش می کنی .
"
من سرخ روییدم و قبل از اینکه به زردی گرایم ساقه ای از سرخی وجودم را به آن که خواهد خواهم شد و او نیز سرخ خواهد رویید , شاید که او تو باشی"



 

   دستنوشته ها- نامه ها و خاطرات محمدحسین  در کتاب صرف خون جمع آوری شده است


خدا که عینک ندارد!

این روزها به درستی این حرف بیشتر یقین پیدا کرده ام که:تاریخ تکرار می شود.

واقعا زندگی انسانها با وجود تمام تغییرات ظاهری یک چیز را دنبال می کند و بر سر آن کشمکش دارد: . دعوا بر سر حق و باطل. هر قرن تکرار قرنی دیگراست. منتها فقط نوع خاکریزها و سنگرها فرق کرده.

با خودم فکر می کردم که وظیفه من نوعی در این جنگ فکری و فرهنگی و اخلاقی که همه انسان ها به نحوی با آن امتحان شد ه اند چیه؟ اصلا مگر غیر این است که : کل یوم عاشورا...من در این روز عاشورای تاریخ جزو کدام دسته هستم؟ نکند یزدی باشم یا آن عده ای که سکوت کردند و بعدها پشیمان شدند. سهم من در این آشوبها و شایعه پراکنی ها برای -حداقل برای جامعه کوچک اطرافم- چقدر است؟ آیا من جزو انسان های بی فکر وساده ای هستم که هنوزحرفهای خودشان را درست نفهمیده اند و باور نکرده اند با اطمینان تمام برای دیگران تعریف می کنند و موضع می گیرند؟ من به نوبه خودم چقدر در بهم خوردن آرامش دیگران و ضربه زدن به انقلابی که واقعا با خون هزاران جوان همسن خودم به دست آمده تلاش می کنم؟ چقدر به گفته هایم ایمان دارم؟.و مهمتر از همه عکس العمل من در این موقعیت چگونه است؟

عقیده ی من این است ارزش واقعی آدم ها در این موقعیت ها شناخته می شود و خداوند هم برمبنای نیات ما و نحوه ی برخورد مان با این حوادث جایگاه مان را تعیین خواهد کرد.

دوست خوبم.

بیایید قبل از هرحرکت و موضعی در این موقعیت کمی هم به خودمون فکر کنیم... پیچ و خم های زندگی زیاده و امتحانهاش سخت. این وسط مواظب خودمون که امانت خدا هستیم باشیم

****

بقیه حرف های دل منو محمدحسین گفته، خیلی هم خوب گفته...دلم می خواد این بخش رو با دقت بخونید:

- من نیز دوست داشتم بمانم و زندگی کنم.ولی از انحراف هراسان بودم و از منجلاب گریزان...ای برخون شهیدان تکیه زده ها! آری برخون نشسته اید.اگر مخلصید مبادا سد خون را بشکنید...

آری فکر می کنید که احمقیم؟ فکر میکنید که ساده لوحیم؟باشد اینگونه فکر کنید. بسا که دیر نیست تا حساب پس دهیم.زود زود زود. اگر این را شما به من یاد دادید و خود عمل نکردید اشکالی نیست.رهبرم می فرمود"که بسا معلم اخلاق،که در انحراف باشد" و دیدید که عده ای شدند. مواظب باشید که شما نشوید...

برایم مهم نیست که مردم درباره من چه بگویند. بگذار هرکس مرا با عینک خود ببیند.ولی خدا که عینک ندارد!

اگر بگویند احساساتی بود بگذار بگویند. اصلا اگر احساس بد است. آری من احساساتی بوده ام...اگر بگویند فریب خورد، بگذار بگویند. بگذار تا آنها مواظب خود باشند...خلاصه اینکه حرف مردم را ملاک حرکتم نمی گیرم.گرچه عقلا محترمند...

***عجب دردیست از یک سو باید بمیریم،شهید فردا شویم و از سوی دیگر باید بمانیم تا فردا شهید نشود.

***آری نگران فرداییم،فردایی که بخاطر آن شهید می شویم.

"دانشجوی شهید محمدحسین تجلی" 

 


دوست داشتم مثل محمدحسین باشم...

    نظر

 

به نام توکه مهربانترینی

امروز بعد از مدت‌ها فرصتی پیش اومده تا برای کلبه‌ی کوچک و دوستان دنیای مجازی‌ام بنویسم. نمی‌دانم از کجا و چی بنویسم. فقط دلم می خواهد بنویسم. از خودم، از شما، از فکرهایی که دارم و چیزهایی که تا حالا نوشته‌ام.

تقریبا بیشتر از یک‌سال  می گذره  از زمانی که تصمیم گرفتم وبلاگ مستقلی داشته‌باشم و حرفهای دلم رو بنویسم. آن موقع‌ها تازه کتاب"صرف خون" چاپ شده بود. کتابی که حاوی خاطرات و دستنوشته‌های شهید محمدحسین تجلی(یکی از شهدای نویسنده شهرم) بود. اولین شهیدی که انتخاب شدم برای بازنویسی خاطراتش. چون اون‌‌روزها همه چیز من شده بود محمدحسین، تصمیم گرفتم وبلاگم رو با نام او شروع کنم و دلم می‌خواست تصور کنم که خودش وجود دارد. حتی نمی‌خواستم به این فکر کنم که من کجا و او کجا...! فقط می‌خواستم خودم را شبیه او کنم، حتی شده در حد یک اسم...(گاهی دلم برای اون روزها خیلی تنگ میشه)

روزها می‌گذشت و ارتباط من با دنیای مجازی در شرایط‌های مختلف کمتر و بیشتر می شد. اما هیچ وقت این بعد از زندگیم رو جدی نگرفتم، شاید برای اینکه بیش از حد سرم شلوغ بوده، شاید هم احساس نیاز نمی‌کردم یا خوب روش فکر نکرده ‌بودم. اما دلم می‌خواد بعد از این برنامه‌ریزی شده و جدی کار بکنم...امیدوارم بتونم...

بیشتر اوقات مهمتر از پست‌های خودم، دوستانی بودند که کم‌کم باهاشون آشنا می‌شدم، ارتباط با این دوستان و سر زدن به کلبه‌هایی که پر از کلمه بود و حرف دل برایم جذابیت بیشتری داشت. از اونجایی که دلم می‌خواست ارتباطم گسترده بشه، به خیلی‌ها خودم پیشنهاد دوستی می‌دادم. البته الان به این نتیجه رسیده‌ام که کار درستی نمی‌کردم و در این دنیا هم مثل دنیای واقعی بسیاری از افراد دوست نیستند و مشکل‌ساز می شوند اساسی.(به قول یکی از دوستان:اون موقع زمان جاهلیت بود!)

در این یک‌سالی که از تولد من در این دنیای مجازی می‌گذره، به این نتیجه ‌رسیده‌ام که آد‌م‌ها در اینجا خیلی زودتر بزرگ می‌شوند.

اینجا فرصت برای تعامل و گفتگو بیشتر و سالم‌تره و گستردتره. اما به شرطی که افراط نشه و مواظب خیلی از حرف‌هایی که می‌گیم باشیم.....

واما تصمیمم برای آینده...

ار اون ‌جایی که مدام با parsiblogمشکل پیدا می‌کنم، تصمیم دارم که آدرس وبم رو عوض کنم. که البته هنوز قطعی نیست. شاید تابستون این کار رو کردم شاید هم پشیمون شدم...

حرف زیاده اما دلم نمی‌خواد پستم طولانی بشه....