برف، چشمي به سفيدي زد و تابستان باخت
اين خدا كيست كه در معركة شيطان باخت؟
اين خدا كيست كه داغي به جبينش زدهاند؟
كودكان با فن اوّل به زمينش زدهاند
اين كه تب نامده تشويش اجل دارد، كيست؟
بعد يك عمر طبابت سرِ كَل دارد، كيست؟
كيست اين حكم پذيرفته و محكم نشده
از جمادي و نما مُرده و آدم نشده
اين خدا كيست كه يخبستة ديروزان است؟
اين خدا كيست؟ همان بندة ديروزان است
گفت; اينك منم آهنگ خدايي كرده
و به كارِ دو جهان كارگشايي كرده
q
برف، چشمي به سفيدي زد و تابستان باخت
باد با نحوِ دگر كوبيد، كشتيبان باخت
آخر از حنجرة ديو، دَمي نو برخاست
نفسي تازه نكرديم، غمي نو برخاست
خوشهها بذر مصيبت به دروگر دادند
غوزهها پنبه ندادند كه اخگر دادند
كوه، خرپشته شد و ريگ شد و ارزن شد
نيزه شمشير شد و دشنه شد و سوزن شد
مهلتي تا گذر از جنگل و يخ باقي بود
با گرانخوابي ما مهلت جانكندن شد
عجب اين نيست كه آتش به خموشي بكشد
عجب اين است كه آتش گُلِ پيراهن شد
آنچه تا ديروز، خونخواه سياووشان بود،
دست ما بود كه آويختة گردن شد
بنده را يك دو نفر يك دو نفس رو دادند
تكيه بر تختِ خدايي زد و... اهريمن شد
اينچنين بود كه شب تازه نشد، خوابش برد
پشتِ ديوار خداوندي خود خوابش برد
اينچنين بود كه برف آمد و جنگل يخ بست
دستها پشت درختان معطّل يخ بست
q
محمدكاظم كاظمي