• وبلاگ : ...اينجا شبيه عشق
  • يادداشت : دوست داشتم مثل محمدحسين باشم...
  • نظرات : 24 خصوصي ، 62 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4   5      >
     

    هنوز منتظرم شاخه گلي که تو را

    مگر به من برساند، به من ، پلي که تورا

    و اينکه حادثه اتفاقي ات باشم

    و اتفاق بيافتد تقابلي که تو را ...

    که ناشناس نباشم براي چشمانت

    وچشمهاي تو باشد تغزلي که تو را ...

    نمي شود به همين سادگي بدست آورد

    خدا مگر برساند تحملي که تورا ...

    هميشه ماه مني ماه بي برو برگرد

    نه مثل ماه همين آسمان جلي که تورا...

    حسود ميشود و قهر ميکند هر ماه

    حسود ميشود آن قرص کاملي که تورا...

    دوسمت بسته يک رودخانه هم باشيم

    دلم خوش است به يک پل ، همان پلي که تو را ...

    ولي من كاملا سر حرفم مسرم

    آقاي سيد حميد برقعي

    جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

    ناخودآگاه به سمت تو تمايل دارد

    بي تو چنديست که در کار زمين حيرانم

    مانده ام بي تو چرا باغچه ام گل دارد

    شايد اين باغچه ده قرن به استقبالت

    فرش گسترده و در دست گلايل دارد

    تا به کي يکسره يکريز نباشي شب و روز

    ماه مخفي شدنش نيز تعادل دارد

    کودکي فال فروش است و به عشقت هر روز

    مي خرم از پسرک هر چه تفاعل دارد

    يازده پله زمين رفت به سمت ملکوت

    يک قدم مانده زمين شوق تکامل دارد

    هيچ سنگي نشود سنگ صبورت ، تنها

    تکيه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...

    كسي كه ازقافله ي درد به جا مانده هنوز؟

    شادمان باش كه يك مرد به جا مانده هنوز

    عشق مرده است ؟ چرا هيچ كسي عاشق نيست ؟

    هست ، يك عاشق شبگرد به جا مانده هنوز

    مي شود بازبه پرواز مگر انديشيد ؟

    مي شود ، تا نفسي سرد به جا مانده هنوز

    گرچه غارت زده ي باد خزانم اما

    بركفم شاخه گلي زرد به جا مانده هنوز

    تو مبادا كه به خاك وطنت پشت كني

    همچنان خنجرنامرد به جامانده هنوز

    واپسين موج برآن صخره ي مغرورنوشت

    بازهم موج هماورد به جا مانده هنوز

    سيد ابوالفضل صمدي

    چگونه پربکشم بال هايم آزده ست

    به هردري که زدم قفل محکمي خورده ست

    به هم رسيدن ما براساس تقديري ست

    که با جدايي ازيکدگررقم خورده است

    به يک نگاه که دريا به هم نمي ريزد

    جنون آني من سال ها زمان برده است

    بيا کنارِ من آوازِ عاشقانه بخوان

    مگرشکفته شود غنچه اي که پژمرده است

    دم غروب ، دل ِ آسمان شبيه من است

    غروب ، آينه ي عاشقان سرخورده ست

    بيا کنارهم ازسرنوشت گريه کنيم

    به حال عشق غريبي که بين ما مرده است

    سيدابولفضل صمدي

    + پريسا و ... 

    مي دوني كه فاطمه قهره ؟

    پس از طرف هر دومون روزت مبارك


    ديوانه اي درون رگم نبض مي زند
    ديوانه اي که ماهيت اش مبهم است و نيست
    ديوانه اي که کنج سرم خانه کرده است
    ديوانه اي که مثل خودم آدم است و نيست

    ديوانه اي که در سرِ من... درد مي کند،
    ديوانه اي که قلب مرا... تير مي کشد
    يک پاش توي حلق من آونگ مي شود،
    فکرش درون گوش من آژير مي کشد

    ديوانه خسته است و سرش گيج مي رود
    زير دو چشم رگزده اش گود رفته است
    از بس که سر به ميله ي اين خانه کوفته،
    پيشاني پرندگي‌اش پينه بسته است!

    ديوانه در تنفس من زوزه مي کشد،
    بر طبل جنگ مي زند و جيغ مي کشد
    تا چشم روي هم بنهم، باز مي کند
    تهديدها که بر رگ من تيغ مي کشد

    ديوانه مست مي شود، از دست مي شود،
    ديوانه خواب مي رود، او آب مي رود
    در انزواي منحني دست و پا زدن،
    تا عمق چسبناکي مرداب مي رود

    بر طول و عرض مغز من آن شب که نقب زد،
    ذهنم دچار زايش يک شعر مرده شد
    ديوانه جيغ زد، غل و زنجير پاره کرد،
    شعرم درون معده ي ديوانه خورده شد!

    من صبر مي کنم هيجان اش فرو رود
    اويي که خون به صورت سرخ اش شتک زده ست،
    اويي که محو و ماه زده، مات و مرده وار
    قلب اش درون سينه ي سردش کپک زده ست

    او را درون حفره ي دل مي نشانم و
    از سبزه حرف مي زنم، از شادمانه‌ها،
    از کلبه هاي صورتي توي ابرها،
    نارنج‌ها، درخت طلا، شاعرانه‌ها!

    از لوبياي باغچه ي خانه اي که ديو،
    از ارتفاع سحر و فسون اش سقوط کرد
    افتاد توي دامن چل گيس و خنده زد،
    اما کسي براي نجات اش هبوط کرد،

    از آسمان و خانم ِ چل گيس را ربود،
    در گوش او سرود که: شب گريه ها، تمام!
    از صبح بوسه گفت و برايش غزل نوشت:
    « خانم! رفيق! روح تمام ترانه‌هام»!

    اينجا دگر حکايت ابن السلام نيست،
    ليلا درآيد از دل تاريکخانه ها
    تا باغبان سيب و انار و تمشک و توت،
    « از رگ رگ اش دوباره بجوشد ترانه‌ها»

    ***
    مجنونکي درون سرم ساز مي زند
    مجنونکي ميان دلم رقص مي کند
    تا پرده هاي مغز مرا مي زند کنار
    سلول اش آشيانه خورشيد مي شود

    او را درون خانه ي دل مي‌نشانم و
    از سبزه حرف‌مي زنم، از شادمانه‌ها،
    از کلبه‌هاي صورتي توي ابرها،
    نارنج‌ها، درخت طلا، شاعرانه‌ها


    گلاره جمشيدي

    مي روم ولي دل شما تکان نمي خورد

    مي روم و زخم اندکي به جان نمي خورد

    مي روم و داغدار قصه هاي نور!هي...

    کوچه تان که حسرت عبورمان نمي خورد

    يک نفر که پا نهاده بر دل سبک سرم

    يک نفر ز دوري تو آب و نان نمي خورد

    التماس" خانه ي حضور" درد" بي کسي

    واژه هاي شعر من به هر زمان نمي خورد

    مي روم و فال هات هي ترانه مي شوند

    بعد از اين سفر زمين به آسمان نمي خورد

    ـ بي خيال روزهاي سبز عشق و عاشقي

    مي روي ولي بدان دلم تکان نمي خورد

    مهدي زارعي

    معشوق دروغگويِ زيبايِ بدم!

    بيهوده دلم را به تو پيوند زدم

    آن موقعي از چشم تو افتادم كه

    تا قله قلب تو فقط چند قدم ...

    سارا شاهدي

    بـي تـو ايـنـجـا مـن شدم تنـها اسـير

    مـي روم آخــر از ايـن شهــر کــويـــر

    مـي روم زيـنـجـا خـودم را گـم کـنــم

    مي روم تـنـها و بـي يــار و حــقــيــر

    خســتــه ام خســتــه ازين تـکرار ها

    گشـتـه ام از اينـهمــه تـکــرار سـيــر

    زنــدگي کــردن در اينــجــا سخت بود

    سخت تر هـم شـــد در ايـــام اخيـــر

    در دلـم عشــق و محبــت دفــن شـد

    در جــواني، من شــدم از غــصه پيـر

    کاشــکي،امــا بــه تو خــوش بگــذرد

    گر چه جسمت شد درون خاک اسير

    (زهرا حيدرزاده)

    تو ماهي و من ماهي اين برکه ي کاشي..

    اندوه بزرگي ست زماني که نباشي!

    آه از نفس پاک تو و صبح نشابور

    از چشم تو و حجره ي فيروزه تراشي..

    پلکي بزن اي مخزن اسرار که هر بار

    فيروزه و ياقوت به آفاق بپاشي!

    اي باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار!

    هشدار! که آرامش ما را نخراشي..

    هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم!

    اندوه بزرگي ست چه باشي.. چه نباشي..

    عليرضا بديع

    چيه بابا؟

    چرا داد و بيداد ميكني؟

    خيلي خوب، جمعش كردم، بيا آپم

    در ضمن، بنده خيلي وقته كه امتحاناتم رو دادم،

    ما بدين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم

    از بد حادثه اين جا به پناه آمده ايم

    تشنه ي باده ي عشقيم و زسر حد عدم

    تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم...

    سلام

    برا پريسا و در واقع همه تون نوشتم

    راستي

    اين هم از نادر ابراهيمي برا تو و همه ي دلتنگي هات

    ((عزيز من!

    اگر زاويه ي ديدمان، نسبت به چيزي، يکي نيست، بگذار يکي نباشد. بگذار فرق داشته باشيم. بگذار، در عين وحدت، مستقل باشيم. بخواه که در عين يکي بودن، يکي نباشيم. بخواه که همديگر را کامل کنيم نه ناپديد.

    تو نبايد سايه ي کمرنگ من باشي

    من نبايد سايه ي کمرنگ تو باشم

    اين سخني است که در باب ((دوستي)) نيز گفته ام.

    بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چيز که مورد اختلاف ماست بحث کنيم، اما نخواهيم که بحث ما را به نقطه ي مطلقا واحدي برساند.))

    از ديو و دد ملول بودم و انسانم آرزو بود
    ولي.......................[ناراحت][گريه]

    همان بهتر که مردي از جنس خود اين مردم بر آنها حکومت کند

     <      1   2   3   4   5      >