ديوانه اي درون رگم نبض مي زند
ديوانه اي که ماهيت اش مبهم است و نيست
ديوانه اي که کنج سرم خانه کرده است
ديوانه اي که مثل خودم آدم است و نيست
ديوانه اي که در سرِ من... درد مي کند،
ديوانه اي که قلب مرا... تير مي کشد
يک پاش توي حلق من آونگ مي شود،
فکرش درون گوش من آژير مي کشد
ديوانه خسته است و سرش گيج مي رود
زير دو چشم رگزده اش گود رفته است
از بس که سر به ميله ي اين خانه کوفته،
پيشاني پرندگياش پينه بسته است!
ديوانه در تنفس من زوزه مي کشد،
بر طبل جنگ مي زند و جيغ مي کشد
تا چشم روي هم بنهم، باز مي کند
تهديدها که بر رگ من تيغ مي کشد
ديوانه مست مي شود، از دست مي شود،
ديوانه خواب مي رود، او آب مي رود
در انزواي منحني دست و پا زدن،
تا عمق چسبناکي مرداب مي رود
بر طول و عرض مغز من آن شب که نقب زد،
ذهنم دچار زايش يک شعر مرده شد
ديوانه جيغ زد، غل و زنجير پاره کرد،
شعرم درون معده ي ديوانه خورده شد!
من صبر مي کنم هيجان اش فرو رود
اويي که خون به صورت سرخ اش شتک زده ست،
اويي که محو و ماه زده، مات و مرده وار
قلب اش درون سينه ي سردش کپک زده ست
او را درون حفره ي دل مي نشانم و
از سبزه حرف مي زنم، از شادمانهها،
از کلبه هاي صورتي توي ابرها،
نارنجها، درخت طلا، شاعرانهها!
از لوبياي باغچه ي خانه اي که ديو،
از ارتفاع سحر و فسون اش سقوط کرد
افتاد توي دامن چل گيس و خنده زد،
اما کسي براي نجات اش هبوط کرد،
از آسمان و خانم ِ چل گيس را ربود،
در گوش او سرود که: شب گريه ها، تمام!
از صبح بوسه گفت و برايش غزل نوشت:
« خانم! رفيق! روح تمام ترانههام»!
اينجا دگر حکايت ابن السلام نيست،
ليلا درآيد از دل تاريکخانه ها
تا باغبان سيب و انار و تمشک و توت،
« از رگ رگ اش دوباره بجوشد ترانهها»
***
مجنونکي درون سرم ساز مي زند
مجنونکي ميان دلم رقص مي کند
تا پرده هاي مغز مرا مي زند کنار
سلول اش آشيانه خورشيد مي شود
او را درون خانه ي دل مينشانم و
از سبزه حرفمي زنم، از شادمانهها،
از کلبههاي صورتي توي ابرها،
نارنجها، درخت طلا، شاعرانهها
گلاره جمشيدي