چون طفل که از خوردن داروست پريشان با دوست پريشانم وبي دوست پريشان
ابرو به هم آورده و گيسو زده بر هم چون ابر که بر گنبد مينوست پريشان
مجموعه ي ناچيز من آشفته ي او باد آن کس که وجودم همه از اوست پريشان
دست و دل من بر سر اين سلسله لرزيد در جنگل گيسوي تو آهوست پريشان
آرامش درياي مرا ريخته بر هم اين زن که پري خوست... پري روست... پري شان ...
با حوصله ي تنگ و دل سنگ چه سازم ؟ با دوست پريشانم و بي دوست پريشان ...
_________________آسوده بر کنار چو پرگار مي شدم دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
عليرضا بديع