خدا که عینک ندارد!
این روزها به درستی این حرف بیشتر یقین پیدا کرده ام که:تاریخ تکرار می شود.
واقعا زندگی انسانها با وجود تمام تغییرات ظاهری یک چیز را دنبال می کند و بر سر آن کشمکش دارد: . دعوا بر سر حق و باطل. هر قرن تکرار قرنی دیگراست. منتها فقط نوع خاکریزها و سنگرها فرق کرده.
با خودم فکر می کردم که وظیفه من نوعی در این جنگ فکری و فرهنگی و اخلاقی که همه انسان ها به نحوی با آن امتحان شد ه اند چیه؟ اصلا مگر غیر این است که : کل یوم عاشورا...من در این روز عاشورای تاریخ جزو کدام دسته هستم؟ نکند یزدی باشم یا آن عده ای که سکوت کردند و بعدها پشیمان شدند. سهم من در این آشوبها و شایعه پراکنی ها برای -حداقل برای جامعه کوچک اطرافم- چقدر است؟ آیا من جزو انسان های بی فکر وساده ای هستم که هنوزحرفهای خودشان را درست نفهمیده اند و باور نکرده اند با اطمینان تمام برای دیگران تعریف می کنند و موضع می گیرند؟ من به نوبه خودم چقدر در بهم خوردن آرامش دیگران و ضربه زدن به انقلابی که واقعا با خون هزاران جوان همسن خودم به دست آمده تلاش می کنم؟ چقدر به گفته هایم ایمان دارم؟.و مهمتر از همه عکس العمل من در این موقعیت چگونه است؟
عقیده ی من این است ارزش واقعی آدم ها در این موقعیت ها شناخته می شود و خداوند هم برمبنای نیات ما و نحوه ی برخورد مان با این حوادث جایگاه مان را تعیین خواهد کرد.
دوست خوبم.
بیایید قبل از هرحرکت و موضعی در این موقعیت کمی هم به خودمون فکر کنیم... پیچ و خم های زندگی زیاده و امتحانهاش سخت. این وسط مواظب خودمون که امانت خدا هستیم باشیم
****
بقیه حرف های دل منو محمدحسین گفته، خیلی هم خوب گفته...دلم می خواد این بخش رو با دقت بخونید:
- من نیز دوست داشتم بمانم و زندگی کنم.ولی از انحراف هراسان بودم و از منجلاب گریزان...ای برخون شهیدان تکیه زده ها! آری برخون نشسته اید.اگر مخلصید مبادا سد خون را بشکنید...
آری فکر می کنید که احمقیم؟ فکر میکنید که ساده لوحیم؟باشد اینگونه فکر کنید. بسا که دیر نیست تا حساب پس دهیم.زود زود زود. اگر این را شما به من یاد دادید و خود عمل نکردید اشکالی نیست.رهبرم می فرمود"که بسا معلم اخلاق،که در انحراف باشد" و دیدید که عده ای شدند. مواظب باشید که شما نشوید...
برایم مهم نیست که مردم درباره من چه بگویند. بگذار هرکس مرا با عینک خود ببیند.ولی خدا که عینک ندارد!
اگر بگویند احساساتی بود بگذار بگویند. اصلا اگر احساس بد است. آری من احساساتی بوده ام...اگر بگویند فریب خورد، بگذار بگویند. بگذار تا آنها مواظب خود باشند...خلاصه اینکه حرف مردم را ملاک حرکتم نمی گیرم.گرچه عقلا محترمند...
***عجب دردیست از یک سو باید بمیریم،شهید فردا شویم و از سوی دیگر باید بمانیم تا فردا شهید نشود.
***آری نگران فرداییم،فردایی که بخاطر آن شهید می شویم.
"دانشجوی شهید محمدحسین تجلی"