قله هاي سياه بودن را،فتح کرديم با چه اميّدي؟
اين مني که تو را نمي ديدم،اين تويي که مرا نمي ديدي
بيست و، چند سال در حسرت؟بيست و، چند سال تنهايي؟
اين همه انتظار ويرانگر،اين همه دردسر مي ارزيدي؟
اولين روز،اولين لحظه،شعر ها بوي دوستت دارم
به خيالت دل مرا با اين،حرفهاي قشنگ دزديدي!
مي نوشتي خدا گره زده است،سرنوشت تو را به چشمانم
و شدم تار و پود زندگيت،بت نبودم،مرا پرستيدي
خواستي بشنوي کلامي را که کمي بوي عاشقي بدهد
خواستي بشنوي مرا اما،در جواب سکوت خنديدي
گاهي از عشق گفتنم سخت است،گاهي از درد مردن آسان است
گاه يک حس گنگ مي سازد،زندگي را اسير ترديدي
دختري که غرور دردش بود،دختري که به زندگي ناچار
دختري که نگفت حرفش را، عاشقت بود؛ دير فهميدي...
روشنک ارتياعي