دلم برات سوخت:
زلف رها در بادت آخر داد بر بادملايق نبودم بندگي را کردي آزادمبردم شکايت از تو پيش مستي چشمتلب وا نکرد اما صداي سرمه بنيادمدر هرکجا باشي فراموشت نخواهم کردگفتي و در آغوش چشمت بردي از يادميک روز چون زنجير بر پاي من افتادييک عمر همچون سايه در پاي تو افتادمخواهد شنيد آخر، تو مي گفتي دلا! ديدي؟پشت در بي اعتنايي ماند فريادمآيينه اي بودم پر از شيرين که خسرو زدبر سنگم اکنون سايه سنگين فرهادمجاي شگفتي نيست آتشزايي شعرمآذرپرستي چون اوستا بوده استادميوسف دلت پيش زليخا بود و فرسوديبيهوده عمري پاي در زنجير بيدادميوسفعلي ميرشکاک