كجا بايد تورا پيدا ...
كجا اصلا تو را من گم...
نمي دانم
يه فريادم برس همدم
كه دلتنگم...
نه خود را مي شود باور...
نه حتي بازي غم را...
چه غمگينانه مي رفتي
غروب سرخ تلخ آشنايي مان
هماني تو؟
همان تنهاي بي مانند
در قلبي پر از خالي
چه شد يك باره زيبايم
كجا رفت آن همه احساس
دلم خالي شده از تو؟!...
چه غمگينانه تنهايم...
نبايد باورم مي شد؟
تمام واژه هاي خيس آن شب را!
چه راحت سخت شد عشقت
نمي شد باورم اما
تمام آرزوهايم
تمام دين و دنيايم
كجا بايد تو را پيدا...
مگر اصلا تو را من گم؟...
دلم تنگ است...
...نمي دانم ز تنهايي پناه آرم کدامين سوي...
...پريشان حالم و بي تاب مي گريم و قلبم بي امان محتاج مهر توست...
...نمي داني چه غمگين رهسپار لحظه هاي بي قرارم من...
...به دنبال تو همچون کودکي هستم و معصومانه مي جويم پناه شانه هايت را که شايد اندکي آرام گيرد دل...
...دلم تنگ است...
...و تنهايم و تنهايي به لب مي آورد جانم...
...بيا تا با تو گويم از هياهوي غريب دل که بي پروا...
...تلنگر مي زند بر من و مي گويد به من نزديک نزديکي...
...به دنبال تو مي گردم به سويت پيش مي آيم...
...چه شيرين است پر از احساس يک خوشبختي نابم...
...پر از اميد سبز خواب ديدارم و مي خواهم که نامت را به لوح سينه بنگارم...