در اين شهر شلوغ- اين مامن ابليس- ويلانم!
چه خواهم کرد ساعاتي دگر خود هم نمي دانم
دم عيد است، مردم با خريد عيد مشغولند
ولي من زير لب دارم"زمستان است" مي خوانم
به قدري خسته ام،÷ايم به دنبالم نمي آيد
تنم هم نيست ديگر مثل سابق، تحت فرمانم
به ميدان مي رسم، اما نميپيچم به سمت چپ
اگر چه از به راه راست رفتن هم پشيمانم!
به پايم مي خورد يک بچه، جيغي مي کشد از دل
تنش را سوخت گويي آتش افتاده بر جانم
تماشايي است آتش بازي آتش، من از اين رو
به خودحق مي دهم در کوچه سيگاري بگيرانم!
غلامرضا طريقي